#پارت256
کمی دراز کشیدم. گریه کردن خستهام کرده بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم.
به آشپزخانه رفتم. مادر روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسرا به خانهی دایی رفتهاند. تعجب کردم. مادر معمولا خیلی کم خانهی دایی میرفت.
کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کارهایش دوباره به مغزم هجوم آوردند. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزند. من که گفتم به خاطر حال بدم به خانه میروم. ساعت را نگاه کردم چیزی به غروب نمانده بود. مطمئنم که دیگر تا این ساعت مهمانی برایشان نمانده و همه رفتهاند و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلویم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشود. او که نمیدانست من با زهرا خانم و برادرش آمدهام. آهی کشیدم وگِره را ازگلویم رد کردم، نباید می گذاشتم این فکرها اذیتم کند. باید به خودم می رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمیشود. کمی غذا خوردم.
باشنیدن صدای اذان، نمازم را خواندم ولی انقدرغرق عشق زمینیام بودم که معبودم را گم کردم واصلا نفهمیدم چند رکعت خواندهام. روی سجاده نشستم وچشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتهایم گفتهام خدایا هیچ چیزی مهم تر از تو برای من نیست، اماحالا... ترس نبودن آرش با من چه کرده بود...حتی وقتی عاشقش شدم اینطورنبودم، اما حالا... چقدر گرفتار شدهام و خودم بیخبرم.
پس خدا اینطور توهمات خودمان را به خودمان نشان میدهد. پس اینطور میشود که آدمها در موقعیتها خودشان را نشان میدهند. "آدمهای پر مدعا"
خدایا مرا ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم را با تو نبودم ولی ادعای باتو بودنم را تمام عمر برای خودم تکرارکردم. برای تنبیهه خودم فردا را روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم آمد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری میکردم. مفاتیح را آوردم و دعای جوشن کبیر رابا آرامش وطمانینه خواندم، تا بیشتر طول بکشد. بعد از این که تمام شد، کتاب را در کتابخانه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مادر شدم. چرا نیامدند. دیر وقت بود. گوشی را برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که آمدند.
– اسرا وارد اتاق شد و پرسید:
–تاحالا خواب بودی؟
–نه، چطور؟
مادر هم امد و مات نگاهم کرد.
اسرا گفت:
– پس چرا این شکلی شدی؟
–چه شکلی؟
–عین میتها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم.
درچشم های اسرا براق شدم و بعد نگاهی به مادر انداختم، غم داشتند.
مادر همانطورکه نگاهش را از من می گرفت و از اتاق بیرون می رفت پرسید:
–چیزی خوردی؟
–اره مامان.
فوری از تخت پایین آمدم و رو به اسرا آرام پرسیدم:
–چراناراحته؟
–تونیستی؟
–برای چی ناراحت باشم؟
–چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو...
نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به آشپزخانه رفتم.
مادر پیاز پوست میکند.
کنارش ایستادم و پرسیدم:
–غذا که داریم.
–زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست میکنم.
–مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟
برگشت نگاهم کرد.
–کارش داشتم.
–چه کاری؟
–می خواستم مشورت کنم.
کمی نگران شدم.
–در مورد چی؟
پیازی را که پوست کنده بود را روی تخته گذاشت وشروع به خردکردن کرد.
–اگه دوست ندارید بگید من برم.
–درموردتو...
قلبم ریخت... نگاهش کردم و او ادامه داد:
–یه تصمیم هایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری.
چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیرچاقو ریز ریز میشد و صدایش هم درنمیآمد، یعنی واقعا پیازها دردشان نمیآید، تازه بعدازاین مرحله سرخشان می کنیم که واقعا دردناک است. بیچاره ها جمع میشوند و رنگشان عوض میشود، بعد از آن دوباره همراه غذا گاهی چندساعت می جوشند. یعنی به تمام معنا نابود میشوند. ولی با این حال مزهی خوبی به غذا میدهند تلخ نمیشوند. آن لحظه یاد جهنم افتادم...یعنی سر ما هم این بلاها میآید؟ بعضیها میگویند خداخیلی مهربان است این بلاها را سر بندههایش نمیآورد. مادر من هم مهربان است. خیلی مهربان.
مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد و بعد پیازها را در ماهیتابه ریخت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت256
بلند شد و کنار چیزی که رویش را پوشانده بود ایستاد و گفت:
–اینم هدیهایی که خیلی وقته دارم در موردش بهت میگم، ولی تازه تمومش کردم. البته زحمت بعضی کارهاش رو طبق معمول رضا کشیده، از جمله قابش.
انگار چیزی یادم آمده باشد، پرسیدم:
–راستی آقارضا چرا از شرکت رفت؟ پس شراکتتون چی میشه؟
فکری کرد و گفت:
–راستش رو بخوای منم درست نفهمیدم. گفت با یکی از دوستهاش یه کاری رو شروع کردن که دوستش سرمایه گذاشته قراره اینم کار انجام بده، بخاطر اوضاع خراب شرکت سرمایش رو بیرون نکشید. هر جور حساب میکنم نمیفهمم چرا اینقدر خودش رو اذیت میکنه، کاری که الان داره انجام میده هم زحمت زیادی داره هم وقت زیادی میخواد و اصلا در شأنش هم نیست، حالا چه اصراری به انجام دادن اون کار داره واقعا نمیفهمم.
با تعجب پرسیدم.
–چرا مراسم عقدمدن هم نیومده بود؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–بعدا زنگ زد و عذر خواهی کرد و گفت که نتونسته بیاد. کلا یه کم عجیب غریب شده، احساس میکنم سرد شده، البته خودش میگه خیلی سرش شلوغه و دیگه وقت رفیق بازی نداره. یه بارم با خنده و شوخی گفت تو دیگه متاهل شدی، کبوتر با کبوتر باز با باز.
تاملی کردم و گفتم:
–آخه شما که خیلی با هم خوب بودید.
–الانم خوبیم. فقط اون وقتش کم شده. شاید فکر میکنه مثل قبل بیاد و بره وقت من گرفته میشه و کمتر میتونم برای تو وقت بزارم. البته به نظرم اگه اینجوری فکر میکنه، درسته، حالا دیگه همهی وقتم برای توئه، وقتی هم پیشم نیستی فکرت پیشمه.
لبخند زدم و لپهایم گل انداخت.
او هم لبخند زد.
–میخوام نتیجهی یه ماه و نیم زحمتم رو بهت نشون بدم. بیا خودت ازش پرده برداری کن.
جلو رفتم و کنارش ایستادم. نگاهش کردم. چشمکی زد و اشاره کرد که ملافه را بردارم. دست انداختم و ملافه را کشیدم. یک تابلوی معرق کاری شده با چوب، و بسیار بزرگ، که با خط نستعلیق شعر نیمه تمام مرا تمام کرده بود. حاشیهی تابلو را با ساقهی گندم گلهای ریز و زیبایی معرق انجام داده بود. آنقدر زیبا بود که مبهوتش شدم.
پرسید:
–چطوره؟
با ذوق نگاهش کردم.
–خیلی قشنگه، ممنون، اون تابلو کوچیکه که یک مصرع بود رو هم دارم. ولی این قابل مقایسه با اون نیست خیلی محشره، تا حالا تابلو به این قشنگی ندیده بودم. چقدر خلاقانه و زیبا، باورم نمیشه با ساقهی گندم بشه گلهای به این قشنگی درست کرد. خیلی دلم میخواد منم یاد بگیرم.
به طرف تختش رفت و رویش نشست.
–از فردا بعد از شرکت کلاس میزارم برات. لبخند زنان کنارش نشستم.
–واقعا میگی؟ دستش را روی شانهام گذاشت و مرا به طرف خودش کشید.
–اهوم، به شرطی که توام به دیگران یاد بدی، شده حتی به یه نفر، و به اون یه نفرم به شرطی یاد بدی که اونم حداقل به یه نفر یاد بده.
–چه فکر خوبی، چی از این بهتر.
با خوشحالی و با تمام احساس سرم را روی شانهاش گذاشتم.
–تو خیلی مهربونی راستین. ممنونم.
با لبهایش موهایم را نوازش کرد.
هر دو به تابلو زل زدیم و او شعر تابلو را زمزمه کرد.
کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟
ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود
کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟
زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست
اگر بیافتنش را کسی زبان یابم
به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار
خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم
به جان ستاند، اگر باد گردی آرد ازو
که کیمیای سعادت ز رایگان یابم
ز آفتاب جمالش بسوختم، یارب
کجا روم که از این روز بد امان یابم؟
ستاره سوخته می آید از دلم درهم
چو طالع این بود، آن ماه را چسان یابم؟
چو جان دهم من از آن سو بر، ای صبا، خاکم
مگر ز گم شدن خویشتن نشان یابم
به خواب داد مرا خسرو از لبت شکری
مگر که بوسه بدین گونه زان دهان یابم
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
پایان....