دخترانِ پرواツ
#پارت2 بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود، کلی هم خرید برا
#پارت3
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سوالی داشتم.
سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت:
–بله!
جزوهام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم:
–اینارو شما کشیدید؟
نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت میخوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوهی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
– نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. میخواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه.
–مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم.
لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوهام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجارفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا امدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت:
–آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–آهان، فکر خوبیه.
بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍# بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💜💛💛💜💛💛💜
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت3
تازه متوجهی مردمی که اطرافمان جمع شده بودند شدم. فوری سوار ماشینم شدم و راه افتادم.
چه کار میتوانستم بکنم. چند بار به پری ناز اعتراض کرده بودم بابت این راحت بودنش با غریبهها ولی او هر بار فقط میگفت " کمکم عادتمیکنی که حساس نباشی اینا همش از حساسیت بیش از حده "
مگر میشود عادت کرد. مگر من گوشت خوک خورم یا مشکل روحی دارم که برایم مهم نباشد.
با صدای زنگ گوشام روی گوشم گذاشتمش. بلافاصله صدای پریناز در گوشم پیچید که با فریاد گفت:
–برای چی من رو تعقیب کردی؟ چرا گرفتی اون رو زدی؟ تو فکر کردی کی...
حرفش را بریدم.
–چه زود خبرا بهت میرسه. بیشتر از اون وقتم رو واسش تلف نکردم چون میخواستم بیام سراغ تو و حقت رو کف دستت بزارم. تعقیبت کردم تا بهم ثابت بشه با چه بی سروپایی میخوام ازدواج کنم. تا با چشم خودم ندیده بودم باورم نمیشد.
–حرف دهنت رو بفهم. من با هر کس که دلم بخواد میرم و میام، به تو هم ربطی نداره. واسه من ادای مردای غیرتی رو در نیار. این عقب افتاده بازیها هم دیگه از مد افتاده، بزار در کوزه آبش رو بخور. خوبه فعلا هیچ نسبتی با هم نداریم.
–هیچ نسبتی هم نخواهیم داشت. بهتره تا قبل از این که به خونه برسم از اونجا بری. وگرنه بلایی که سر اون آوردم سر توام میارم. جلوی مامانمم صدات رو ننداز تو سرت. تو لیاقت نداری عروسش بشی.
با بغضی که کنترلش میکرد گفت:
–یک ساله سرکارم گذاشتی الانم یه بهونه پیدا کردی که بزنی زیرش؟
–بهونه؟ بمون همونجا تا بفهمی بهونه یعنی چی؟
گوشی را قطع کردم و پایم را محکم تر روی گاز فشار دادم.
به خانه که رسیدم.
چشمهای اشکی مادرم اولین چیزی بود که دیدم. کنار حوض کوچک حیاط نشسته بود.
مادرم زن شوخ و شادی بود. دیدن اشکهایش برایم جام زهر بود.
–کجاست مامان؟
–رفت. با صدای گوشیام از جیبم خارجش کردم.
–چه بد موقع زنگ زدی رضا.
–چیه انگار تو نرمال نیستی.
–مادر داخل خانه رفت.
–نیستم. چون اونچه نباید میدیدم دیدم. همش به این فکر میکنم من چطور عاشقش شدم.
–گاهی آدما اشتباهی عاشق میشن راستین. اینو وقتی میفهمیم که کار از کار گذشته.
–بخور آروم بگیری پسرم. مادر بود با یک لیوان آب. رضا گفت:
–حالا بعدا بهت زنگ میزنم الان فقط آروم باش. گوشی را قطع کردم و
لیوان را از دست مادر گرفتم و یک نفس سر کشیدم.
–کاش اون دفعه که داداشت امد شرکت و پریناز رو دید و بهت گفت اختلاف افکارتون زیاده یه تجدید نظری تو تصمیمت میکردی پسرم.
–الان وقت سرزنش کردنه مامان؟ خود حنیفم با زنش چیشون به هم میخورد؟ ولی الان دارن خوشبخت زندگی میکنن.
–نگو راستین، زن حنیف به ایرانی بودنش افتخار میکنه. ایرانی رو عقب افتاده و امل نمیدونه.
تمام خشمم را سر لیوان خالی کردم و روی زمین کوبیدمش.
هزار تکه شد.
مادر هینی کشید و نگاهم کرد.
بعد دستم را گرفت و دوباره کنار خودش نشاند و دلجویانه گفت:
–الان که طوری نشده، محرمت نبود که... از حرفهایی که پری ناز پشت تلفن با تو زد فهمیدم اون دوست نداره تو توی هیچ کارش دخالت کنی. ناراحتی نداره، خدا رو شکر که زودتر فهمیدی چقدر از زن بودنش داره سواستفاده میکنه. البته پری ناز میگفت، بهش تهمت زدی و اشتباه می کنی. اون فقط یه ملاقات کاری بوده. آره راستین؟
–بلند شدم و آن طرفتر روی زمین نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم.
–اصلا ملاقات کاری باشه، به من میگفت با هم میرفتیم. چه معنی داده کافی شاپ رفتن و خنده و شوخی کردن.
–یک ساعتی که پری ناز پیش من و بابات بود مدام یا با تلفن حرف میزد یا پیام میداد. بابات گفت این دختره ازدواج براش زوده، اون هنوز توی فکرش جایی برای کس دیگه باز نکرده، خیلی درگیره.
–درگیر چی؟
–بابات میگفت درگیر همهی چیزهایه که شاید سالهای پیش بهش داده نشده و اون میخواد همهرو یه جا بگیره، میگفت راستین برای ازدواج باید ته صف خواستههای پریناز وایسه. وگرنه...
بعد زیر چشمی نگاهم کرد.
–احتمالا تو رفتی اول صف وایسادی. نظم رو بههم زدی و آشوب راه انداختی. گاهی آدما خودشونم نمیدونن واقعا از دنیا چیمیخوان فقط بیخودی ذهنشون رو شلوغ میکنن. همین که خواستشون رو به دست میارن میفهمن چیزی که میخواستن این نبوده.
–میخواستم زودتر محرم بشیم رفت و آمدمون راحت باشه.
پری ناز توسط شریکم کامران به عنوان حسابدار وارد شرکت شد. بعد از یک مدت در همهی کارها نظر میداد. البته نظراتش هم گاهی سازنده بود. خودش میگفت به خاطر تجربهی کاری که دارد.
کمکم از زرنگیاش خوشم آمد و بیرون از شرکت هم با هم قرار دوستانه میگذاشتیم. تا این که چند وقت پیش پیشنهاد ازدوج دادم و قرار شد برای آشنایی با مادرم به خانمان بیاید.
فکرش را هم نمیکردم اولین جلسهی آشنایی مادرم با عروس آیندهاش، به سرانجام نرسد.
@Dokhtarane_parva