eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت58 سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت: – نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش
*آرش* از این که گوشی‌اش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود. پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم. سارا گفت: –امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده. باتعجب گفتم: –خودم دیدمش تو محوطه‌ی دانشگاه. سارا هم برایش عجیب بود، گفت: –خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند. حالا مگه چی شده؟ خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم: –هیچی با خانم رحمانی کار داشتم. –خب بهش زنگ بزن. نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم: – آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟ انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت: – آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس می گیرم. ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری. با تعجب نگاهم کرد. –خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟ ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم. خیلی مشکوک نگاهم کرد وبی‌حرف رفت. چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری... سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم. بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبود نشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم. باصدای بهاره سرم رابلندکردم. –کشتیات غرق شده؟ ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟ ــ چیکارش داری؟ ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم: –خودش می دونه. پشت چشمی نازک کردو گفت: – خیلی خوب بابا، بداخلاق. طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم. – حالا من یه بار ازت یه کار خواستما. ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت. استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یانه. شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد. با صدای سارا که به راحیل می گفت: –من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم. ــ سلام راحیل خانم. مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟ صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم: – از دست من ناراحتی؟ اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام. بازهم جوابم سکوت بود. ــ راحیل. مهربان ترادامه دادم. –فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای. اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت. چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم. بالاخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت: –من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه. بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد: –در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید. هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم. انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود. ــ راحیل... خیلی سردتر از قبل گفت: –آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ. صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم. سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم. دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد. چقدر دلم برایش تنگ بود. وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم. نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش... آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که: "اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
دخترانِ‌ پرواツ
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت58 بدون خداحافظی فوری از ماشینش فاصله گرفت
🕰 –زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا. شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم. –سعی می‌کنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت. آریا گفت: –عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد. بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند. مادر پرسید: –سیمان واسه چی؟ امیر محسن گفت: –واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که می‌رفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر می‌کرد؟ مادر ضربه‌ایی روی دستش زد و گفت: –نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟ "یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت: –بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه می‌گفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دست‌به کار می‌شدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به امیرمحسن رحم کرد. امیر محسن وارد اتاق شد و از خواستگار پرسید. من هم همه‌ی حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش تعریف کردم. کمی فکر کرد و پرسید: –صاحب این بوی عطری که توی اتاق مونده مال اونه؟ با تعجب گفتم: –آره، فکر کنم از اون خوباس که ماندگاری بالایی داره. نشست روی تخت. –ردش کن. پوفی کردم و گفتم: –ول کن امیر محسن، دوباره چی شد؟ اون فقط یه کم راحته، آدم بدی به نظر نمیومد. بلند شد و کلافه گفت: –اگه نظرم برات مهمه ردش کن، همین. اخم کردم. –آخه برای چی؟ تو که اون رو اصلا ندیدی؟ صدایش را کمی بالا برد. اینجور آدمها ارزش دیدن ندارن. –چی میگی تو؟ به خاطر یه بوی عطر جواب منفی بدم. اصلا چی بگم. اینم شد دلیل؟ بگم برادرم از بوی عطرتون خوشش نیومده؟ امیر محسن سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت. از مخالفت خانواده‌ام خوشحال بودم. ولی قلبم خسته بود. انگار عشقی که روی دوشش بود برایش خیلی سنگین بود دیگر نایی برای حملش نداشت. برای همین کم آورده بود. برای باز کردن این گره‌ی کور به یک عقل نیرومند نیاز داشتم. ولی عقلم دست به زیر چانه‌اش زده بود و فقط گره را نگاه می‌کرد. به سالن رفتم. امیر محسن در گوشه‌ی متعلق به خودش پتویی پهن کرده بود و رویش نشسته بود. آریا اصرار داشت که مثل همیشه با هم بازی کنند. بالاخره هم موفق شد. توپ پلاستیکی آورد و دروازه‌ایی تعیین کرد تا به دایی‌اش پنالتی بزند. امیر محسن ژست دروازه بانی گرفت و گفت: –دایی جان اول چند ثانیه تمرکز بگیر بعد بزن. آریا هر چه توپ شوت می‌کرد امیر محسن می‌گرفت. –دایی چطوری می‌گیری؟ آهان فهمیدم. بعد بدون فکر تند تند شوت زد و همه از دم گل شدند. آقاجان گفت: –آریا توپت خیلی نزدیکه دروازس. آریا گفت: –قبلنم که دایی می‌گرفت همینجا بودم. اصلا آقا جان شما دروازه‌بان. امیرمحسن جایش را با پدر عوض کرد و گوشی‌اش را از روی کانتر برداشت و کنار من روی کاناپه نشست. بعد بدون این که حرفی در مورد خواستگاری بگوید، بی‌مقدمه دستش را روی گوشی‌اش کشید. –راستی امروز صدف هم مدرسه امده بود. می‌گفت مرخصی گرفته. –اوه اوه، دیگه ببین تو چقدر براش مهم بودی که به صارمی رو زده. امیر محسن لبخند زد. – بعد از برنامه‌ی مدرسه رفتیم توی محوطه‌ی حیاط کمی قدم زدیم و دوباره صحبت کردیم. اون اصرار داره که بریم خواستگاریش. میگه با خانوادش صحبت کرده، پدرش گفته حالا یه جلسه بریم با هم آشنا بشیم. –خب تو چی گفتی؟ –فکر می‌کردم با حرف زدن باهاش می‌تونم منصرفش کنم ولی برعکس شد. لبخند زدم. –اون تو رو راضی کرد؟ –راضی که نه، ولی قرار شد اگر خانوادش موافقت کردن، برای چند ماه محرم بشیم، بعد از اون اگر پشیمان نشد، ازدواج می‌کنیم. یعنی من خواهش کردم که اینطور باشه. اون می‌گفت زود عقد کنیم. باورم نمیشد صدف چنین درخواستی کرده باشد. به روبرو خیره شدم و زمزمه وار گفتم: –دیگه ببین چه دلی ازش بردی. امیر محسن اعتراض آمیز گفت: –من؟ من دل بردم؟ من که کاری نکردم. بغضم گرفت زیر لب گفتم: –همتون همین‌جوری هستید. نمی‌فهمید با دل دیگران چیکار می‌کنید. خوش به حال صدف که اینقدر شجاعت داره. صدایم در هیاهوی آریا گم شد. امیر محسن پرسید: –چی گفتی؟ صدف چی؟ –هیچی. –ولی تو یه چیزی در مورد صدف گفتی، بلندتر بگو بشنوم. –نترس بابا، بدش رو نگفتم. نه به دار نه به بار چه واسش بال بال میزنی، شانس آوردیم اصلا راضی نیستیا. امیر محسن خندید. –الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟ البته صدف خانم از پست برمیاد، همچین کم زبون نیست. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva .....