دخترانِ پرواツ
#پارت95 منظورم کفویت هستش که در هر ازدواجی خیلی مهمه، بخصوص کفویت در اعتقاد. بعد نگاهش را بین من و
#پارت96
نگاهی به من انداخت. من هم با نگاهم التماسش کردم. لبخند زورکی زدو گفت:
–والا یه وقتهایی از دست منم کاری پیش نمیره، بیشتر تصمیمات زندگی مارو پسر بزرگم می گیره، امروزم می خواستم بگم بیاد.ولی آرش نذاشت.
اما چشم، اگه واقعا کاری از دستم برمیومد و کاری به اختیار من بود، حتما.
من خوشبختی بچه هام رو می خوام. اگه حمایت من کمکی می کنه، من که حرفی ندارم.
مادر راحیل تکیه داد به پشتی مبل و گفت:
–گاهی حتی یه حمایت کلامی از بزرگ تر خانواده برای آدم دل گرمیه، بخصوص توی خانواده شوهر، اگرمادر شوهر هوای عروس رو داشته باشه، تو اون خونه تشنج کمتره.
به هر حال شرط من اینه، بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
–اکه برادرتون تصمیم گیرنده بودند، خب باید اجازه می دادید میومدند تا با ایشون هم آشنا می شدیم و صحبت می کردیم.
احساس کردم کمی با دلخوری حرف میزنه، واسه همین برای جبران حرف مادرم گفتم:
–منظور مامان اینه که در مورد مسائل خونه و مسائلی که به مامان مربوط میشه و این چیزا تصمیم می گیرند. وگرنه در مورد زندگی من خودم تصمیم می گیرم. بعد نگاه پر ازعجزم را به مادر دادم.
مادردست هایش را در هم گره زدو گفت:
–بله، درسته، حالا با پسر بزرگمم آشنا میشید. بعد لبخند محوی زدوادامه داد:
من حیرون این شرطتون موندم.
معمولا شرط خانواده ی دختر، مهریه ی بالاست یا سند باغ و ویلایی چیزی، اونوقت شرط شما حمایت مادر شوهره.
به نظر من که آسونترین شرطه... و بعدش لبهایش به لبخند کش امد.
مامان راحیل هم لبخندی زدو گفت:
–مهریه، مهر هر مردی نسبت به همسرش هست. پس زوجی که می خوان باهم زندگی کنند باید خودشون مهر روتعیین کنند.
این مهربونی دل پاک شمارو می رسونه که میگید شرط من آسونه.
به نظرم امد مادر راحیل زن سیاست مداریه، حرفهایش من رو به فکر می برد...آرام به مادرم گفتم که اجازه بگیرد تا دوباره با راحیل حرف بزنم.
مادر هم زیر لبی گفت:
–شما که هر روز هم رو می بینید دیگه چه صحبتی؟
– لازمه، شما بگو، من بعدا براتون توضیح میدم مامان جان.
مادر نگاهی به من انداخت که یعنی چقدر درد سرداری...
بعد نگاهش را از من گرفت و به مادر راحیل دوخت و لبخند زدوگفت:
–اگه اجازه بدید بچه ها با هم یه صحبتی بکنند.
مادر راحیل لبخندی زدوگفت:
–خواهش می کنم. بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–دخترم آقا آرش رو راهنمایی کن برید توی اتاق صحبت کنید.
راحیل هم با همون وقار همیشگی گفت:
–چشم.
بعدبلند شدو راه افتاد. نزدیک من که رسید زیر لبی گفت:
–بفرمایید.
همانجور که بلند می شدم یک دستمال کاغذی برداشتم تا عرق پیشانیم را پاک کنم. ناغافل چشمم خورد به مادر، همچین محو راحیل شده بود که دهنش باز بود.
لبخندی زدم و در دلم گفتم، مادر جان مطمئنم عاشقش میشی، صبر کن عروست بشه.
وقتی وارد اتاق دونفره خودش و خواهرش شدم از دیدن تابلو شعرهایی که به دیوار بود تعجب کردم، بخصوص یکی از آنها که قاب خیلی قشنگی داشت.
محو تابلوها بودم که صدای راحیل مرا به خودم آورد.
–لطفا بفرمایید بنشینید.
لبه ی یکی از تختها نشستم و گفتم:
–شما هم شعر دوست دارید؟
ــ بله خیلی.
با اشاره به تابلوها گفتم:
–خط خودتونه؟
ــ نه.
ــ پس کی نوشته؟
ــ یه آشنا.
نگاهم را از تابلوها برداشتم و روی جز جز اتاقش چرخاندم.
کاملا معلوم بود اینجا اتاق دختره. آنقدرکه همه چی با سلیقه و مرتب بود.
دلم می خواست هدیه ایی که به او داده بودم را هم یک جایی در اتاقش می دیدم، ولی نبود.
نگاهش را روی خودم احساس کردم، نگاهم را سر دادم در چشم هایش، حسابی غافلگیر شدو نگاهش را دزدید.
ولی من دلم می خواست نگاهش کنم. همانجور که نگاهش به پایین بود گفت:
–چی می خواستید بگید؟
سکوت کردم.
وقتی سکوتم کمی طولانی شد سرش را بالا آوردو با تعجب نگاهم کردو گفت:
– خوبید؟
همانجور که با لبخند نگاهش می کردم گفتم:
–پیش شما همیشه خوبم.
این بارسوالی نگاهم می کرد، کمی فکر کردم و گفتم:
– چیزی شده؟
نفسش را عمیق بیرون دادو گفت:
–چیزی نشده فقط منتظرم ببینم چی می خواهید بگید. فکر کنم یادتون رفته واسه چی اینجا امدیم.
خنده ایی کردم و گفتم:
–آهان، راست
می گید، نمی دونم چرا شما رو می بینم همه چی یادم میره.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
من هم آرام گفتم:
–می خواستم ازتون یه سوالی بپرسم. جوابش هم برام مهمه.
آرام گفت:
–بپرسید.
ــ شما برای چی نظرتون عوض شد. آخه جوابتون منفی بود قبلا.
یعنی به خاطر اصرارهای من نظرتون عوض شده، یا دلتون برام سوخته، یا کم آوردید و حوصله ی...
حرفم رو بریدوگفت:
–این چه حرفیه، مگه یه عمر زندگی شوخی برداره که دلم بسوزه.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت96
دلم نمیخواست مسیر نگاهم را تغییر بدهم و به روی دستم نگاه کنم. ولی وقتی این گرما تبدیل به نوازش شد علیرغم میلم چشمهایم را باز کردم.
سقف اتاق بیمارستان اولین چیزی بود که دیدم. همین کافی بود تا بفهمم که همهاش خواب بوده. دیدم نورا با چشمهای شفاف کنارم ایستاده است.
تعجب کردم انتظار داشتم یکی از اعضای خانوادهام کنارم باشد.
نورا لبخند زد و با صدای بغض آلودی گفت:
–خدا رو شکر که حالت خوب شد. فقط خدا میدونه چقدر نگرانت بودم.
منهم لبخند زدم.
–آره دیدم.
چشمهایش گرد شد.
–دیدی؟
دوباره لبخند زدم و سعی کردم موضوع را عوض کنم.
–نورا جان مامانم کجاست.
راستش اون خیلی خسته بود بردنش خونه، فردا میاد ملاقاتت. امینه خانمم بیرونه، بعد از من میاد پیشت. بیچاره وقتی دید من دوست دارم زودتر بیام پیشت گفت اول تو برو ببینش من بعدا میرم.
راستی یه خبر خیلی خوبم برات دارم. البته برای هممون خبر خوبی بود. برای من که بهترین خبر عمرم بود.
کنجکاو شدم.
–چه خبری؟ چی شده؟
–دکتر بعد از این که سیتیاسکنت رو دید گفت مشکلی نداری، گفت اون لخته دیگه طوری نیست که نیاز به عمل باشه، با دارو برطرف میشه. گفت احتمالا یکی دو روز دیگه میتونن مرخصت کنن.
–یعنی دکتر گفته بود توی سرم لختهی خون هست؟
–آره، اگه بدونی چی به ما گذشت. البته دکتر به پدرت گفته تشخیصش درست بوده، سیتی قبل و حالا رو هم نشون داده و توضیح داده که لختهخون اول وجود داشته ولی بعد خود به خود برطرف شده که جزوه موارد نادره. خلاصه این که هممون یه نفس راحت کشیدیم و از این استرس چند روزه راحت شدیم.
–ببخشید خیلی اذیت شدی.
–تو باید ما رو ببخشی. هممون عذاب وجدان گرفتیم. یه جورایی تقصیر ماست که این بلا سر تو امد.
–ولی من خوشحالم که این اتفاق افتاد. نورا مبهوت نگاهم کرد.
من سرم را برگرداندم و به پنجرهی اتاق که با پردهی کرکرهایی آبی رنگی پوشانده شده بود نگاه کردم. دل تنگ بودم، خیلی دل تنگ. از وقتی برگشته بودم مدام به این موضوع فکر میکردم که چرا عمرم را اینطور گذراندم؟ اگر قدر لحظاتم را میدانستم شاید آن صدا ناراحت نمیشد و حتی مرا با خودش میبرد. دلم نمیخواست دوباره به اینجا برگردم.
با صدای نورا به خودم آمدم.
–اُسوه،
نگاهش کردم.
–یعنی اینقدر از دست پریناز ناراحتی؟
ابروهایم را بالا دادم.
–پریناز؟ چرا اون؟
–فکر کردم به خاطر اون میگی خوشحالی که این اتفاق افتاد.
–چه ربطی داره؟
–خب اینجوری از چشم راستین میوفته دیگه.
لبخند زدم.
–نه بابا، منظورم اصلا اون نبود.
بامِن و مِن پرسید:
–میگم... پری...ناز رو میبخشی؟
پرسیدم:
–معلومه. اتفاق دیگه، اون که نمیخواست اینجوری بشه. ممکن بود من هولش میدادم و این بلا سر اون میومد. حالا ازش خبری داری؟
–نه، من اصلا ندیدمش و خبری ازش ندارم. ولی میبینم که بیچاره راستین چقدر ناراحته و درگیره. اون خودش رو مقصر میدونه.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...