#رمان_اورا...📕
#پارت_شصت_وهفتم🌺
رفت و با یه پرس غذا برگشت. ساعت حوالی شش بود! با اینکه روم نمیشد اما به خاطر ضعفم غذا رو گرفتم. معدم درد می کرد! خیلی کم تونستم بخورم.
_ حالتون بهتره؟؟
_ خوبم!
_ نمی خواید برید خونتون؟؟
_ نه!
_ میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟
_ چه فرقی داره!؟
_ ببینید... من میخوام کمکتون کنم!
_ هه! پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه!
_ باشه. امشب می برمتون جایی که هیچکس نباشه اما لااقل یه خبر به خانوادتون بدین، حتماً الان خیلی نگرانن!!
_ نگران آبروشونن نه من! الان دیگه به خونمم تشنه ان!!
_ چرا؟؟
_ چون به همه برچسبای قبلی، دختر فراری هم اضافه شد!
_ مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟
_ مهم نیست!
_ هست! بگید تا بتونم کمکتون کنم!
دیگه چیزی نگفتم و خیابون رو نگاه کردم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بارون شدید و شدید تر میشد و هوا به سمت گرگ و میش می رفت. دلم داشت می ترکید!
" باید چیکار کنم...؟ دیگه نمی خوام نفس بکشم... انگار تموم این شهر برام شبیه زندن شده! "
پلکام رو روهم گذاشتم و چشمام رو دست خواب سپردم...
_ خانوم؟؟
صدای گرم و مردونه ای، خواب رو از سرم پروند! گیج و منگ اطرافم رو نگاه کردم!
_ اینجا کجاست؟؟
_ جایی که می خواستید. یه جا که هیچکس نیست!
فقط با گیجی نگاهش کردم و سرم رو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی که آجرای قهوه ای اطرافش نم گرفته بودن و از چراغ قاب گرفته بالاش آب می چکید.
_ نگران نباشید، خونه ی خودمه!
با نفرت سرم رو برگردوندم سمتش. قبل از اینکه حرفی بزنم، دستش رو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم.
_ برید تو و در رو از پشت قفل کنید. هیچ کس نیست. هر کسی هم در زد باز نکنید.
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva