eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
838 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
عمو،نگران نگاهم میکند. دست خودم نیست،دلشوره؛ همه ی وجودم را گرفته. سعی میکنم ذهنم را آرام کنم و به هیچ چیزی فکر نکنم. آرنج هایم را روی زانوهایم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم. نمیدانم چقدر میگذرد که عمووحید صدایم میزند. :_نیکی جان،نوبت شماست... بلند میشوم،عمو هم. کنار گوشم میگوید :_هنوز دیر نشده... نه.. من مصمم و استوارم... این تصمیم، روال زندگی های اطرافم را بهبود میبخشد. از پدر و مادرم تا پدر بزرگ و عمووحید و.. سیاوش.. حتی اگر اشتباه باشد،پای منطق غلطم میمانم. مسیح و همسایگی اش،بهتر است از ازدواج اجباری با دانیال... حداقل،این انتخاب خودم است. ذهنم را خالی میکنم و به طرف محل نمونه گیری میروم. روی صندلی مینشینم،پرستار جوانی رو به رویم مینشیند. سرم را برمیگردانم. دستم میسوزد و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر... چشم هایم را میبندم و به روزگاران دور فکر میکنم... کاش هنوز هم پنج ساله بودم... دختری با موهای خرگوشی که پیراهن های رنگی میپوشید و عاشق چیدن ستاره ها بود ... کاش آن روزها تمام نمیشد.. :_تموم شد... صدای پرستار مرا به خود میآورد. بلند میشوم،لباسم را مرتب میکنم. دستی به چادرم میکشم و از اتاق خارج میشوم. عمووحید با دیدنم بلند میشود. لبخند بیجانی به او میزنم. مسیح از اتاق دیگر خارج میشود،میخواهد تای آستین پیراهنش را باز کند که چشممان به هم میخورد. سکون چهره اش،بی تفاوتی اش و... برق چشم هایش... سرم را پایین میاندازم. مسیح جلو میآید و همراه عمو از ساختمان آزمایشگاه خارج میشویم. وارد حیاط که میشوم،بادخنک به صورتم میخورد. احساس میکنم لرز تمام جانم را گرفته. حالت تهوع دارم... از پشت به کت عمو چنگ میاندازم. عمو متوجه میشود و برمیگردد. :_نیکی...خوبی؟؟ دستم را میگیرد و روی نیمکت مینشاندم. مسیح میگوید:چیزی نیست،ضعف کرده... من الآن میام... در صدایش نگرانی نیست. مطمئنم! عمو رو به رویم روی زانوهایش مینشیند. :_نیکی...منو ببین.. سریع تر از آنچه فکرش را میکنم،مسیح میرسد و نایلونی پر از خوراکی کنار دستم میگذارد. عمو یک آبمیوه برمیدارد،نی درونش فرو میکند و به دستم میدهد. به سختی شروع به خوردن میکنم. معده ام،آبمیوه را پس میزند اما من همچنان میخورم.. پاکت را روی نیمکت میگذارم و دستم را روی صورتم. :+من خوبم... عمو نگران نباشین.. اصلا خوشم نمیآید که مقصد نگاه باشم،آن هم نگاه های بی روح مسیح. به سختی بلند میشوم و خودم را حفظ میکنم. عمو نگران میپرسد :_مطمئنی خوبی؟ سرم را تکان میدهم :+خوبم.. خوبم عمو.. پاکت آبمیوه را برمیدارم و داخل سطل زباله میاندازم. مسیح به طرف ماشین میرود. کنار عمو راه میافتم و آرام میگویم :+عمو خودمون بریم.. عمو به طرفم برمیگردد :_چی؟ :+خودمون بریم خونه،تنها شاید علت ناراحتی و ضعف روحی ام،مسیح نباشد اما مطمئنم حضور در کنار او،حال بَدم را تشدید میکند. عمو سر تکان میدهد،باید ممنون او باشم که تحت هر شرایطی درکم میکند. دست روی شانه ی مسیح میگذارد :_ما خودمون میریم مسیح سرش را بالا میآورد،نگاهش از عمو رو به من سرمیخورد.. نگاهش عجیب است،حس میکنم بی تفاوت نیست.. سرم را پایین میاندازم،چند لحظه میگذرد :+باشه هرطور راحتین،خداحافظ سوار ماشین میشود،بدون مکث استارت میزند و خیلی سریع حرکت میکند. نفس راحتی میکشم. احساس بهتری دارم. به عمو نگاه میکنم و لبخند میزنم. پایم را روی پدال فشار میدهم و شماره ی مانی را میگیرم. :_الو مانی کجایی؟؟ :+علیک السلام آق داداش..صبح شمام بخیر... سلامت باشین،ممنون. خوبم..شما خودت خوبی؟خانم بچه ها خوبن؟ :_انشات تموم شد؟ :+نه دو سه خطش مونده بود که صلاح نمیدونم بخونم،آقای برادر عصبانیست انگار.. با عصبانیت بوق میزنم و سبقت میگیرم. :_مانی این مرادخانی از سر صبح رو اعصابمه... مدارکش دست توعه؟ :+آره بفرستش بیاد پیش من..رفع و رجوعش میکنم... ببینم تو خوبی؟ دستم را از بالا تا پایین صورتم میکشم :_آره خوبم... :+مرادخانی اعصابت رو داغون کرده یا از چیز دیگه ناراحتی؟ چقدر مرا بهتر از خودم میشناسد. :_مانی من پشت خط دارم.. قطع نکن،باهات کار دارم. :+لاشه 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
به پشتی صندلی تکیه میدهم و زیر لب میگویم :+مااامااان :_چیزی گفتی؟ :+هیچی ولش کن... ببین من بعدازظهر نیستم،یه کم کار دارم مصطفوی میخواد بیاد اینجا،نقشه اش انگار ایراد داره.. خودت حل و فصلش کن.. :_باشه تو برو به کارات برس،خیالت راحت. فکری به ذهنم میرسد :+فرزاد خانم نیازی هم در جریان هست؟ :_فکر نمیکنم...چون کارت بچه های شرکتو قراره امروز مانی بیاره اینجا.. مال من رو فقط آورد خونه..کاری با من نداری؟ سرمـ را تکان میدهم. فرزاد از اتاق بیرون میرود.. چند لحظه که میگذرد بلند میشوم و به طرف میز نیازی میروم. :_خانم نیازی؟ سرش را بلند میکند. :+بله؟ :_مانی هنوز نیومده؟ :+نه هنوز نیومدن.. کمی آرام تر م،زیر لب،طوری که او هم بشنود میگویم :_ای بابا... :+ مشکلی پیش اومده؟؟ :_آخه قرار بود کارت ها رو بیاره... کارت های عروسی رو.. لبخند میزند :عه به سلامتی... آقامانی ازدواج کردن؟ لبخند میزنم. :_عروسی مانی نیست... مردد میپرسد :+پس عروسی کیه؟ :_عروسی من... رنگش میپرد... بی توجه به طرف اتاقم میروم،یک لحظه برمیگردم تا تیر خالص را بزنم. :_خوشحال میشیم تشریف بیارید.. هم من،هم خانمم! صبر نمیکنم تا واکنشش را ببینم. این از اولین خیر نیکی ! باید با مامان صحبت کنم،بی خبر کارت پخش کرده اند...چقدر هم سریع ترتیب همه چیز را ظرف دو روز داده اند! فکر نمیکردم اینقدر ماجرا داشته باشد،این بازی! *نیکی* قدم هایم را روی یک خط برمیدارم،خط میان دو موزاییک. در خانه باز میشود و فاطمه بیرون میآید. :_سلام جلو میروم و دست میدهم :+سلام :_چرا نیومدی تو؟ :+نه،بیرون بهتره. قدم بزنیم... کنارم راه میافتد :_خوبی نیکی؟ لبخند میزنم :+آره خوبم،خیلی خوبم. بغضم را پشت صدایم پنهان میکنم. :_رفتین آزمایش؟ سرم را تکان میدهم،باد سردی از روبه رو میوزد. صورتم را برابرش میگیرم شاید التهاب درونم را بهبود بخشد. :_ببین این پدرروحانی نیومده،تو رو به چه حالی انداخته... :+خوبم فاطمه،فقط یه کم ... استرس دارم.. صدای زنگ موبایلم میآید. شماره ناشناس است. به فاطمه،)ببخشید( میگویم و جواب میدهم :_بله؟ :+سلام زنداداش زنداداش؟چقدر صدای پشت خط آشناست.. :_ببخشید؟ :+مانی ام،نشناختین؟ :_سلام آقامانی،ببخشید که نشناختم. فاطمه آرام میگوید:بیا،موشون رو آتیش میزنی جلوت ظاهر میشن این طایفه ی مسیحیان! خنده ام میگیرد. :+زنداداش،مسیح سرش شلوغ بود،من الان اومدم حلقه هاتون رو بخرم... گفتم خیلی بی ادبیه اگه نظر شما رو نپرسم.. بفرمایید چه جور حلقه ای مدنظرتونه؟ چه عروس سفیدبختی... برادر داماد مسئول خرید حلقه ها شده! آنقدر سرش شلوغ بوده که برادرش را... نه... نباید بگذارم احساسات به عقلم چیره شوند،حتی اگر پای آرزوهای برباد رفته ی دخترانه ام وسط باشد... بلند و محکم،طوری که قلبم بشنود،میگویم :_مهم نیست :+چی؟ :_گفتم مهم نیست.. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva