#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_یکم
ژیلا،صاحب مزون به استقبالمان میآید:به به خیلی خوش اومدین.
و با مامان دست میدهد
ژیلا نگاهم میکند:ای وای نیکی جان خوبی؟ اصال نشناختمت...
مامان،سرش را پایین میاندازد. به خاطر لباس هایم شرمنده است و خجالت میکشد !
ژیلا به طبقه ی بالا راهنمایی مان میکند:افسانه جون زنگ که زدی من بهترین لباس مجلسی
هام رو اونجا آماده کردم تا نیکی جون ببینه.
از پله های پیچ در پیچ باال میرویم. دختر جوانی،به طرفمان میآید: سلام خانم نیایش،خوش
اومدین.
ژیلا به دختر میگوید:اومدن برا دخترشون لباس بخرن،راهنمایی شون کن.
دختر نگاهی به سر تا پایم میاندازد و با ذوق به طرف رگال ها میرود. لباسی مشکی بیرون
میکشد و نشانم میدهد:مطمئنم این فوق العاده بهتون میاد.
لباس را نگاه میکنم،دامن کوتاه و یقه ی دکلته اش حالم را بهم میزند. سرم را به چپ و راست
تکان میدهم:نه
دختر،دوباره مشغول گشتن میشود:فهمیدم،رنگش رو دوست نداشتین....اممم....این چطوره؟؟
لباس سرخآبی با آستین های حریر نشانم میدهد.
باز میگویم:نه،اینا خوب نیستن.
مـامان نگاهی به ژیلا میاندازد. ژیلا میگوید:اون مدل ایتالیایی هارو بیار.
دختر چند رگال دیگر میآورد،اما هیچکدام مدنظر من نیستند. این ها هر کدام،به نوعی دیگران را
شریک زیبایی های من میکنند. من نمیخواهم،نگاه های خیره به جمالم را نمیخواهمـ
ژیلا میگوید:خب عزیزم،بگو چی دوست داری اونطوری بهتر راهنمایی ات میکنم.
با طمأنینه و شمرده شمرده میگویم
:_بلنـــد،آســـتـــــین دار،نسبتـا گشاد
ژیلا با تعجب،من و بعد مامان را نگاه میکند.
مامان سری به نشانه ی تأسف تکان میدهد:هرچی میخواد اونو براش بیارین.
ژیلا میگوید:ما چند تا مشتری داریم؛ از این مذهبیا، که یه همچین لباسایی میخوان،بفرمایید
این طرف
خودم را درآینه برانداز میکنم. لباس بلند آبی روشن،با آستین های بلند و کلوش،با کمربند قرمز،
طوری که نه گشاد است و نه برآمدگی هایم را نشان میدهد. شال قرمز و صندل های قرمز را
میپوشم. ترجیح میدادم مشکی سر کنم،برای حال زار و تنهایی ام سیاه بپوشم. اما منیر
نگذاشت و گفت، سال تحویل نباید تیره بپوشم... دستبندم را میبندم و کیف قرمزم را برمیدارم.
قرآن کوچکم را داخلش میگذارم تا لحظه ی آغاز سال نو،آرامش را از آن وام بگیرم. موبایلم را
برمیدارم و به عمو پیام میدهم:من دارم میرم عمو، برام دعا کنید.
سریع جوابم را میدهد:مراقب خودت باش،کاش اونجا بودم...
آرزوی مرا گفت...کاش اینجا بودی عمو....
شالم را محکم و لبنانی سر میکنم و در آینه به خودم خیره میشوم،بعد از دوسال،این اولین بار
است که میخواهم دوباره به همان جمع باز گردم. اضطراب در وجودم لانه میدواند.
مامان وارد اتاق میشود. نگاهی سرشار از یأس به سرتا پایم میاندازد و میگوید:حداقل یه چیزی
به صورتت بمال. بذا یه کم رنگ بیاد تو صورتت..
و از اتاق خارج میشود. پوست روشنم،رنگ پریده به نظر میرسد و لب هایم خشک و بی روح
شده.
با سلام و صلوات،از خانه خارج میشوم .
خدایا خودم و دلم را به تو میسپارم .
و از همه مهم تر:
ایمانم را....
.****
مامان،دستش را دور بازوی بابا حلقه میکند و راه میافتند. زیر لب)الا بذکر اللّه تطمئن القلوب(
میگویم و پشت سرشان حرکت میکنم. آشکارا،اضطراب در جانم دویده و حرکت پاهایم باتعلل و
آرام است. وارد ساختمان ویلا میشویم. هُرم گرما صورتم را گرم میکند. صدای موزیک از دور
میآید. خدمتکارها به استقبالمان میآیند و بارانی بابا و پالتو و شال مامان را میگیرند. مامان
دستی به موهایش میکشد و مرتبشان میکند. خدمتکار به طرف من برمیگردد. پالتویم را درمی
آورم و به دستش میدهم. منتظر است،مامان به شالم اشاره میکند:نیکی...
آرام لب میزنم:نه
به مرد میگویم:بفرمایید آقا
خدمتکار تعظیم کوتاهی میکند و چند قدم،عقب میرود. نگاهی به خانه که نه،به کاخ روبه رویم
میاندازم. شبیه قصر رویاهاست. من قبلا هم اینجا آمده ام،سه سال پیش... آقای رادان،صاحب
ویلا و میزبان،به همراه همسرش شهره به استقبالمان میآید. رادان دست هایش را باز میکند و
بابا را به گرمی در آغوش میگیرد. مامان و شهره هم یکدیگر را بغل میکنند. بعد،رادان با مامان
دست میدهد و بابا با شهره. حس میکنم سرانگشتانم یخ زده اند. رادان به طرفم میآید:به به
نیکی جان،مشتاق دیدار
و دستش را دراز میکند،حس میکنم قفل کرده ام. همانطور که عمو سفارش کرده،به روش اروپایی
ها،دو طرف دامنم را میگیرم و تعظیم میکنم. رادان ماتش برده، شهره دستش را دراز میکند و با
تمسخر می گوید:با من که دست میدی؟
به سردی چهار انگشتش را می فشارم.
صدای موزیک،کم است اما سوهان روحم شده..
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』