دخترانِ پرواツ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادوهشتم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 بازجو برگ
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادونهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
پرده هاي ابهام
هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه حتي نمي تونستم اونها رو بنويسم ... شماره
گذاري يا اولويت گذاري كنم ... يا حتي دسته بندي شون كنم ...
هر چي بيشتر پيش مي رفتم و تحقيق مي كردم بيشتر گيج مي شدم ... همه چيز با هم در تضاد بود ...
نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بق هي مطالب
رو باهاش بسنجم ...
خودكارم رو انداختم روي برگه هاي روي ميز و دستم رو گرفتم توي صورتم ... چند روز مي گذشت ... چند
روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امكان نداشت به نتيجه برسم ...
اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ...
محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر كار ... و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب
كار كنم ...
ليوانم رو از كنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم
توي قهوه ساز ...
يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ...
- همه دنبال پيدا كردن اون مرد هستن ... تو هم كه نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بكشي ... جر
يا نكه سعي دارن جلوش رو بگيرن ...
چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ... و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و
تكذيبش مي كنن؟ ... چرا همه چ زي رو علني ريگي پ ي نمي كنن؟ ...
توي فضاي سرپوش و تكذيب ... تا چه حد ا ني ي چ زهايي كه آشكار شده مي تونه درست باشه و قابل
اعتماده؟ ...
جواب ني ا سوال ها هر چ زي ي كه هست ... توي ني ا سايت ها و تحل لي ها نيست ... يا نها پر از سرپوش و
يفر به ...
به هر دل يلي ... اونها حتي از مطرح شدن رسمي اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون كه ب ني
مسلمون ها شناخته شده است ...
پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام ا ني مخفي كاري ها پيش همون مرده ... اون پ داي بشه پرده
هاي ابهام كنار ميره ...
بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض كردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز
...
تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ...
مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ...
- اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترك مي كنه ... خيلي
آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد كردي كه براي ديدنت سر و دست بشكنه؟ ...
زنگ رو كه زدم نورا در رو باز كرد ... دختر شيرين كوچيكي كه از ديدنش حالم خراب مي شد ... و تمام
فشار اون شب برمي گشت سراغم ... يحت نگاه كردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن
...
كمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ...
- سلام كارآگاه منديپ ... چه كمكي از دست من برمياد؟ ...
- آقاي ساندرز خونه هستند؟ ...
- نه ... يكشنبه است رفتن كليسا ...
چشم هام از تحير گرد شد ... كليسا؟! ...
- اون كه مسلمانه ...
لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ...
- ولي مادرش نه ...
آدرس كليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر كنم ... هم براي صحبت با ساندرز
... و هم اينكه نورا تمام مدت دم در كنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي كرد
...
از خانم ساندرز خداحافظي كردم و به مسيرم ادامه دادم ...
به كليسا كه رسيدم كشيش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا كردم
... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ...
آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتاد
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
عزت نفس
خوابم برده بود كه دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محكم دستش رو
پس زدم ...
چشم هام رو كه باز كردم ساندرز كنارم ايستاده بود ... خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي
كرد ... از شدت ضربه، دست نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختي باز مي شدن ...
- شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد كه باهام كار داشتيد و احتمالا
اومديد اينجا ...
حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالي كه حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واكنش من ... پاسخ
ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوري مطرح كرد كه عذرخواهيش با
اهانت نسبت به من همراه نباشه ... ي اهيشب نكه ... "ببخش دي قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساكت ايستاده بود ...
دستي لاي موهام كشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره كردم ...
- فكر كنم من بايد عذرخواهي مي كردم ...
تا فهميد متوجه شدم كه ضربه بدي به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه
داشت تا مخفيش كنه ... و اين كار دوباره من رو به وادي سكوت ناخودآگاه كشيد ...
هر كسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي كرد ... اما اون ... فقط
لبخند زد ...
- اتفاقي نيوفتاد كه به خاطرش عذرخواهي كنيد ...
بي توجه به حرفي كه زد بي اختيار شروع كردم به توض حي علت رفتارم ...
- بعد از اينكه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ... البته الان واكنشم به شدت قبل نيست ...
پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض كرد ...
شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ... اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم
ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير كنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شكست
من دفاع مي كرد ...
نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ...
شرايطي كه در مقابل يك انسان ... حس كوچك بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد
مي كرد كه از درون احساس عزت مي كردم در حالي كه تك تك سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي
كشيد ... و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ... اون، عز زي ي بود كه به كوچكيِ من، بزرگ م ي ي بخش دي ...
- چه كار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند كوچكي صورتم رو پر كرد ...
- چند وقتي هست ديگه زمان براي استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقا از حرف هاي اون شب ...
ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است كه مديريتش از دستم در رفته ...
ساندرز از كليسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه
چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ختم_صلوات_شبانه 🌸💕
۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏🌿』
💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
یهسلاممبدیمبهآقامونصاحبالزمان!
💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
💕و یا شریڪَ القران
💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
🌺"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌿
بھ نیابٺ از ↯♥️
شهید مهدی باکری
#بدونتعارف🖐🏻‼️
شلوارپاچہکوتاهمیپوشید...
احیانا
مگہتوشالیزارمشغولیدایهاالناس🐾؟!
#حیعلیالحیاااا
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva