#مسیحاےعشق
#پارت_سی_یکم
شروع میکند به خوردن،من هم. اما نمیتوانم نگاهش نکنم... دوست داشتنی است... مرد جوان
بیست و شش ساله ای که برابرم نشسته،برایم حکم پدر را دارد.. پدری که در وانفسای گناه آلود
دنیا،در میان این همه تاریکی دستم را گرفت و قدم به قدم،با مهربانی،راه ر فتن در مسیر حق را به
من آموخت. نمیتوانم دوستش نداشته باشم!
★
برای بار دوم،باند فرودگاه،صدایمان میزند: مسافرین محترم پرواز ۶۹۲ هواپیمایی ایران،به مقصد
لندن...
عمو چمدانم را از بابا میگیرد. بابا با نگرانی نگاهم میکند و به طرف عمو برمیگردد؛ قبل از اینکه
چیزی بگوید،عمو میگوید: نگران نباشین ، حواسم بهش هست..
مامان محکم بغلم میکند:مراقب خودت باش،اصلا به اینجا فکر نکن. تا میتونی خوش بگذرون.
دیسکو برو،خرید کن و اصلا به اتفاقاتی که این چندوقت اینجا افتاد فکر نکن،باشه؟
:+مراقب خودتون باشید،می خوام بدونید که خیلی دوستون دارم.
بابا هردویمان را بغل میکند. از مامان جدا میشوم و در آغوش مردانه ی بابا فرو میروم. دوباره
مامان را بغل میکنم. بابا،عمووحید را بغل میکند و میشنوم آرام میگوید:مراقبش باش،کاری کن
وفتی برگشت، بشه همون نیکی خودم...
در دلم،عمو را تحسین میکنم. طوری وانمود کرده که اصلا،هیچکس تمایلات مذهبیش را در این
دو روز ندید. مامان و بابای من خیال میکنند میروم که آزاد و متجدد بازگردم،اما حتی فکرش را
هم نمیکنند که میروم تا کامل شوم... شاگردی عمو را بکنم در مکتب دینداری...
بابا پیشانی ام را میبوسد،چند قدم عقب میروم... بغض کرده ام..عمو دستم را میگیرد و راه
میافتیم.. برایشان دست تکان میدهم و می بینم بغض مامان میترکد و به آغوش بابا پناه میبرد..
عمو دستش را دور گردنم می اندازد و من را به خودش فشار میدهد
اشک هایم مهلت ریختن پیدا میکنند...
سوار هواپیما میشویم.
حالم گرفته،حوصله حرف زدن ندارم. از شیشه به صف مرتب هواپیما ها نگاه میکنم. پلکان از
ورودی دور میشود و در هواپیما را میبندند. عموصدایم میزند،برمیگردم و شکار دوربین عمو
میشود
خنده ام میگیرد. عمو هم میخندد،آرام و با لحن بامزه ای میگوید: خداحافظ ایران،خداحافظ
مملکت،اوه حالا معلوم نیست کی دوباره من پام به این خاک برسه، به محض ورودم هم یه
دخترخانمی متلک بارم کنه که به مملکت خودتون خوش اومدین!
آرام با مشت به بازویش میزنم:عمو،خجالتم نده دیگه
عمو میخندد.
:+من یه سوالی از دیروز برام پیش اومده
:_بپرس
:+شما،روز اول گفتین ایران چقدر عوض شده،مگه قبلا اومده بودین؟
:_آره دو بار،که الان شد بار سوم
:+واقــعــا؟؟واسه چه کاری؟
:_هجده ساله که بودم،تصمیم گرفتم بیام ایران، اومدم و با هزار دردسر آدرستون رو پیدا کردم.
صبر کردم،جلو درتون تا ببینمتون. راستش میترسیدم که جلو بیام و خودمو معرفی کنم. تو و
مامانت اومدین. تو هفت هشت ساله بودی،موهاتو بالای سرت جمع کرده بودی و لباس ورزشی
تنت بود،با کتونی. مامانت داشت ماشین میآورد بیرون از حیاط، تو لِــــی لِــــی میکردی که یهو
خوردی زمین. دوییدم سمتت و بلندت کردم. چیزی یادت می آد؟
:+راستش،نــه . ولی اونموقع ها میرفتم کلاس بدمینتون. چرا خودتون رو معرفی نکردین؟
:_خودمم نمیدونم....بار دوم هم دو سال پیش بود، دوباره اومدم تا برادرزاده هامو ببینم.
:+برادرزاده هـــــــا؟؟
:_آره دیگه،بازم از دوردیدمت.. تو سیزده،چهارده ساله بودی... ببینم،تو از عمومحمود چیزی
میدونی؟
:+نه هیچـــی،فقط آوردن اسمش جلو بابام ممنوعه!اختالفشون با بابام سر چیه؟
عمو انگشت اشاره اش را روی دماغم فشار میدهد: فضولی موقوف!
از ته دل میخندم .
خیلی راحت،بدون اینکه خودم بفهمم؛حالم را عوض کرد و حس خوب را به رگهایم تزریق کرد. او
فوق العاده است منیر راست میگفت،فکر کنم عاشقش شده ام.
عمو کلید را در قفل میچرخاند،در را باز میکند و میگوید:بفرمایید لیدی جان! راستی اوضاع
زبانت چطوره؟؟
داخل میشوم و با یک خانه ی ویالیی با چیدمان و دیزاین فوق العاده رو به رو میشوم، همچنان
که با نگاه همه جا را جارو میکنم،میگویم:
:_در حد اینکه از هفت سالگی رفتم کلاس زبان.
:+جدی؟دمت گرم، پسfive me give
می خندم و دستم را به کف دستش که برابرم بازکرده،میکوبم .
چمدانم را داخل میآورد. به سمت راست به راه می افتد:اتاق خواب ها اینورن. اونطرف هم
آشپزخونه و هال. اتاقت هم کنار اتاق منه. هرچی خواستی به خودم بگو،باشه؟
در اتاقی را باز میکند و داخل میشود،پشت سرش میروم. اتاق نسبتا بزرگ و قشنگی است .
تشکر میکنم و به دنبال او از اتاق خارج میشوم. به طرف آشپزخانه میرویم.
:_قهوه میخوری؟
:+آره اگه زحمت نیست.
:_نیکی لطفا دیگه از این حرفا نزن،قراره یه مدت با هم ز ندگی کنیم،اینجا خونه ی خودته. تعارف
رو بذار کنار.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_دوم
منتظرم،اطراف را نگاه میکنم.
:+چیزه...یعنی...پدربزرگ خونه نیستن؟
:_مگه نمیدونی؟
:+چی رو؟
:_بابا دو ساله تو بیمارستان بستریه .
:+واقعا؟؟من... اصلا نمیدونستم...
یکی از صندلی های دور میز را جلو میکشد و اشاره میکند که بنشینم.
می نشنم و روسری ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان درمی آورد و مشغول ریختن
قهوه،از قهوه جوش میشود. در عین حال میگوید: مشکل کبد و کلیه داره. مدام باید تحت نظر
باشه. قبل از اینکه بیام ایران،بهش گقتم تو قراره بیای،کلی خوشحال شد. گفت بالاخره یه خانم
که بیاد تو زندگیم،من نظم میگیرم!
بغض کرده ام،اما قورتش میدهم
:+اینجا...واقعا قشنگه...
صدایش میلرزد:بعد از فوت مامان بزرگ،ما به هیچی دست نزدیم...
شیشه ی ظریف بغضم با صدای خشدار عمو میشکند:من خیلی چیزا تو زندگیم کم دارم عمو...
مادربزرگ تو ذهن من،مثل افسانه است... من حتی نمیدونستم عمویی به خوبی شما دارم...
من.... حتی کسی رو نداشتم که سر سوزن راهنمایی ام کنه.. سواالم رو راجع
دین،خدا،پیغمبر،ازش بپرسم... تشویق بشم... من حتی نمیتونم چادر سر کنم.... من.... من
خیلی تنهام عمـو......
سرم را روی دستان در هم گره زده ام،روی میز میگذارم و هق هق گریه ام شدت میگیرد... دست
مردانه ی عمو روی شانه ام قرار میگیرد.
★
فاطمه با سینی چای داخل میشود،دو هفته ای تا عید مانده و من امروز،دوباره میهمان خانه ی
گرم و صمیمی آن ها شده ام.
:_دستت درد نکنه
:+نوش جان،خب پس رفتی انگلیس،آره؟
:_آره،بهترین سفر عمرم بود.
:+میدونی،آدمایی مثل عموی تو و محمدحسن و محسن من،واقعا فوق العاده ان. من که خیلی
بهشون تکیه میکنم.
:_منم همینطـــور،قضیه واسه من جدی تره،چون به هرحال تو با پدر و مادرت مشکل عقیدتی
نداری اما من و عموم ،فقط همدیگه رو داریم که شبیه همیم.
میدونی،من تو اون سفر،پخته شدم...واقعا خیلی چیزا از عمووحیدم یادگرفتم...
اون فوق العاده است فاطمه...
فاطمه،دلنشین میخندد:خب حاال بهم بگو از این عموی فوق العاده چیا یاد گرفتی؟؟
از یادآوری شیرین آن روزها،لبخند حاکم لب و جانم میشود....
★
روبه روی کتابخانه ی بزرگ و غول آسای عمو ایستاده ام و با حیرت به تمام آنچه دارد،نگاه
میکنم. تمام صد و ده جلد بحاراالنوار که در چهار،پنج ردیف چیده شده است،دو ردیف
مقتل و شرح عاشوراست. دو ردیف دیگر،منابع معتبر شیعی حدیث و روایت است. چند جلد
تفسیر قرآن، نهج البلاغه،نهج الفصاحه،صحیفه سجادیه،مفاتیح الجنان و کتاب های دیگــــر.
پایین تر،غزلیات حافظ و سعدی به چشمم میآید.
صدای عمو،از پشت بلند میشود:بپا سرگیجه نگیری.
به طرفش برمیگردم،هیجان و شوق از صدایم می بارد:داشتن یه همچین منبع کتاب فوق العاده
ای باعث میشه بهتون حسودی کنم...
:_هرکدومو خواستی،مال تو..
:+واقعا؟؟
:_بله،ما که یه نیکی خانم بیشتر نداریم.
:+پس همه شو میخوام.
تعجب میکند:خب اول باید هواپیمای اختصاصی بخری،بعد..... ولی هرکدومو خواستی جدی
میگم بردار ببر. این روزام که اینجایی هرکدومو دوست داشتی بخون. کتابایی که بهت معرفی
کردم در چه حالن؟؟
:+خب.. نهج البلاغه داره تموم میشه،پنج تا از خطبه ها مونده و دو تا از نامه ها،ولی تصمیم
گرفتم ازش جدا نشم.. میدونی عمو،انگار همون حرفای قرآنه. منتهی مفصل تر و توصیفی تر
:_خب بیخود نگفتن که نهج البلاغه برادر قرآنه.
:+اوهوم... راستش سقای آب و ادب هم تموم شده. اما حس میکنم دلم می خواد دوباره
بخونمش،انگار حضرت عباس یه جای بزرگ تو قلبم گرفته...فقط می مونه آفتاب در حجاب.
:_پس اصل کاری مونده....به نظر من،آفتاب در حجاب رو زودتر شروع کن.
:+چشم
:_خب،خاتــون! افتخار میدین شام رو در معیت یک آقای خوش تیپ بخورین؟؟
:+البته!
:_پس بدو لباسای پلوخوریت رو بپوش بریم.
میپوشم،با شال زرشکی. مدل تازه ای برای بستن شالم یاد گرفته ام.
مانتوی پوشیده ای میپوشم ،تا نگاهش به من میافتد میگوید:نه خوشم اومد،سلیقه هامون عینه همه
عمو هم کت تکی میپوشد
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
رفیق♥️
همیشه پایتم👀
تو هیئت،
تو شهربازی،
تو شَربازی،😉
وقتی میخوایم کار خوب کنیم،😁
وقتی کرم میریزیم،😌
برا همه نماز جماعتا،
یاصبح های جمعه دعای ندبه🤤
برای پیاده رویی هایی که به حرکت لاکپشتی معروفه🤣 از بس مشغول حرف زدنیم🤭
یا وقتی از اتوبوس جا میمونیم و یه کیلومتر میدوییم تا بهش برسیم😂
وقتی میخوای دختر بدی بشیم😈
یا وقتی جلوی مامان بابام دختر آرومی میشی☺️😂
فقط بدون
کلا پایتم دیوونه😍🤤♥️
#رفیقانه
#دخترونه_چادری
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#ختم_صلوات_شبانه 🌸💕
۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
'🖤
بۍطُتمـٰآمِاشڪهآیـمشعـرگفـتند
بـعداَزتـویڪدیـوآنبـرٰا؎دلنـوشتمシ!••
#حاجــــے
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
📿منم میخوام برای الهاَم قربانی بدم!
باید چکار کنــــم؟
ویژهی #عید_قربان 🌹
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』