#ختم_صلوات_شبانه 🌸💕
۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
'🖤
بۍطُتمـٰآمِاشڪهآیـمشعـرگفـتند
بـعداَزتـویڪدیـوآنبـرٰا؎دلنـوشتمシ!••
#حاجــــے
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
📿منم میخوام برای الهاَم قربانی بدم!
باید چکار کنــــم؟
ویژهی #عید_قربان 🌹
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
چند سال پیش #همسر رهبر انقلاب بیمار شدند و برای عمل جراحی به بیمارستان بقیه الله رفتند. همسر ایشان با وجودی که #بیست روز در بیمارستان بستری بودند، هیچ کس اطلاع نداشت که همسر مقام معظم رهبری هستند و همه کارها اعم از دریافت ویزیت، دارو و سایر کارها را در #نوبت انجام دادند. دو روز مانده به مرخص شدن همسر رهبر انقلاب، به مسئولان بیمارستان خبر دادند که #مقام_معظم_رهبری قصد دارند در بیمارستان بقیهالله به عیادت بیایند؛ آن وقت مسئولین بیمارستان تازه متوجه شدند که ایشان برای عیادت همسرشان به بیمارستان آمدهاند.
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
#سرباز_کوچک_آقا🤭
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
'🌿
هروقتمۍخوآسٺبرا؎جوانآن
یادگآر؎بنویسد،مۍنوشت:
منڪآناللّٰہڪآناللّٰہلہ!"
هرڪہبآخدابآشد،خدابآاوست!
رسم؏ـآشقنیستیڪدلودودلبر داشتن...!🌱
شہیدمحمدابرآهیمهمت💚
#شہـیدانہ
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_سوم
راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین های یکی از شرکت معروف آلمانی است ..
:_عمو؟
:+جان؟
:_شما الان مشغول چه کاری هستین؟
:+شغل شریف رانندگی در رکاب نیکی خاتون!
:_نه،کلا میگم. تو دانشگاه چی خوندین؟
آهان.. خب بسم اللّه الرحمن الرحیم بنده وحید آریا هستم، آرشیتکت ولی خب در حال
حاضر،مشغول رسیدگی به امورات سهام پدر بزرگوارم.
:_من برادرزاده ی شمام ولی فامیلیم نیایشه... چرا واقعا؟
:+این تصمیم پدرت بود...بهش فکر نکن
خب نوبت توعه،تو دوس داری تو دانشگاه چی بخونی؟
:_راستش دقیق نمیدونم. ولی عاشق فلسفه ام. اصلا واسه همین انسانی انتخاب کردم.
:+جدا؟؟ پس یادم بنداز کتاب ملاصدرا رو بدم بخونی.
عمو ماشین را متوقف میکند:خب رسیدیم،یه رستوران خوب ایرانی با ذبح اسلامی
داخل رستوران میشویم،محیط کامل مدرن و با سبک اروپایی دارد،اما موزیک سنتی ایرانی گوش
جان را مینوازد. اکثر میزها،پر از مشتری هستند.
پشت یکی از میزها،به راهنمایی عمو،مینشینم. عمو،کتش را درمیآورد و روی صندلی میگذارد.
پیشخدمت به طرفمان میآید و با لهجه ی غلیظ بریتانیایی میگوید: سلام مهندس، سلام خانم.
از لحن فارسی حرف زدنش خنده ام میگیرد. عمو گرم با او سلام و احوال پرسی میکند و رو به من
میپرسد:چی میخوری خاتون؟
:_هرچی شما بخورین.
:+نه دیگه،هرچی تو بگی
:_قورمه سبزی دارن؟
عمو به طرف گارسون برمیگردد:برامون قرمه سبزی بیار
فرد،مثل ایرانی ها،دستش را روی چشمش میگذارد،تعظیم کوتاهی میکند و میرود. عمو صدایش
میزند:راستی
فرد برمیگردد،عمو ادامه میدهد:سیاوش نیست؟
:_نه آقا،مادرشون مریضه.
عمو آرام روی پیشانی اش میزند:آخ آخ مادرش،پاک از یادم رفته بود...
به چشم های پر از سوالم،خیره میشود:سیاوش دوست منه، و البته صاحب این رستوران.
آهانی میگویم.
هنوز سوال ها در ذهنم جولان میدهند.
میگویم:عمو؟چطور شد شما بین این همه رنگ و لعاب اروپانشینی با اسلام آشنا شدین؟؟
:_درست مثل تو،با یه تلنگــــر. همین آقاسیاوش کمکم کرد.
:+چطوری؟
:_هم سن الان تو بودم،پونزده ساله. سیاوش همکلاسی و دوستم بود. یه روز بهم گفت که
میخواد تا یه جایی بره ولی تنها نمیتونه. از من خواست باهاش برم. باهم رفتیم،میخواست بره
سفارت ایران،از یه روحانی احکام بپرسه. بهم گفت که تازه به سن تکلیف رسیده و سوال داره...
منم برام سوال پیش اومده بود... شروع کردم به خوندن و فهمیدن و پرسیدن... سیاوش،بر خالف
من،یه خونواده ی مذهبی داره،واسه همین من به خونواده اش خیلی نزدیک شدم و سیاوش شد
درست مثل برادرم..
فرد میآید و غذاها را روی میز می چیند،ظاهرش خیلی وسوسه انگیز است،با اشتها شروع میکنم
به خوردن. عمو میگوید:راستی،صبح زود رفتم یه سر به بابا زدم. خیلی خوشحال شد از اومدن
تو،گفت دوست داره ببیندت ولی خب... دوست نداره تو،تو این شرایط باهاش روبه رو بشی.
گفت که ازت معذرت خواهی کنم.
:+عمو،بابابزرگ از عقائد شما خبر داره؟
:_آره،خیلی عوض شده بابابزرگ، الان خودش دوست داره نماز بخونه،اما خب،مریضی امونش
رو بریده.
:+جدی؟من مطمئنم این تأثیر رو شما روشون گذاشتین. کاش منم یه روز بتونم به مامان و
بابا،ثابت کنم اسلام اون چیزی نیست که اونا ازش فرار میکنن.
:_من مطمئنم که تو از پسش برمیای.
:+چطوری؟
:_نیکی تو،تا حاال سرشون داد زدی؟
:+خب،گاهی که به حرفم گوش نمیدن یا وقتایی که دعوامون میشه
:_خب عزیزدلم،دیگه این کارو نکن،باشه؟میدونی امام رضا}علیه السالم{ فرمودن ]نیکی به پدر و
مادر واجب است،هرچند مشرک باشند. اما در معصیت خدا،اطاعت از آن ها واجب نیست[
میدونی این قضیه چقدر مهمه؟خواهشی که ازت دارم،هر رفتار و کاری که کردن تو بی احترامی و
بی حرمتی نکن. نیکی تو راه سختی پیش رو داری ولی یاور داشته باش که این راه،سعادتمندت
میکنه. باشه عزیزدلمـ؟
:+چشم،هرچی شما بگید. هم قول میدم قضاوت نکنم،هم به مامان و بابا،بی احترامی نکنم.
عمو لبخندی از سر رضایت میزند و دوبازه مشغول خوردن میشوم. صدای کسی میآید،سرم را
بلند میکنم. پسری هم سن و سال عمو،با قد و هیکل متوسط باالی سر عمو ایستاده و دستش را
روی شانه عمو گذاشته،میگوید: خیلی بی معرفت شدی وحید.. حاال من باید از فرد بشنوم تو
برگشتی؟
عمو به طرفش برمیگردد و با ذوق می گوید:سیاوش؟!
بلند میشود و همدیگر را در آغوش میگیرند. سیاوش به طرف من برمیگردد: سلام خانم
بلند میشوم و سلام میدهم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_چهارم
عمو میگوید:سیاوش جان،ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام.
رو به من میکند:خیلی خوشبختم. وحید خیلی از شما تعریف میکرد. خوشحالم که اومدین و
آرزوی وحید برآورده شده.
:+منم همینطور،اتفاقا از شما هم برای من گفتن.
سیاوش با مشت به شانه عمو میزند:پشت سرم چی گفتی نارفیق؟!
هر دو میخندند. سیاوش میگوید:بفرمایید بشینید خواهش میکنم،من مزاحمتون نمیشم
مینشینم.
سیاوش میگوید:وحید جان،به مهمونت رسیدی سری هم به ما بزن.
با هم دست می دهند،یاعلی میگوید و میرود. چقدر جنس نگاهش را دوست داشتم،همان که
وقتی رو به من بود،زمین را نشانه میرفت.
عمو دستش را جلوی صورتم تکان میدهد:کجایی فرمانده؟
به خودم میآیم،من واقعا کجا بودم؟؟؟
سه روزی از هم خانه شدنم با عمو میگذرد. قرار است امروز به خانه ی آقاسیاوش و به دیدن
مادرش برویم،برای نهار. اذان ظهر را گفته اند،مانتو و روسری میپوشم و میخواهم با،تربتی که
عمو،روز اول داد،نماز را شروع کنم. عمو از دستشویی خارج میشود،قطرات آب وضو ،صورت
مهربانش را زیبا کرده،نگاهی میاندازد و میگوید:باید زودتر چادر نماز بخریم نیکی.
در جواب محبتش،لبخند میزنم. تربت را روی زمین میگذارم و راز و نیاز را با یگانه ام آغاز میکنم.
★
مانتو بلند یاسی میپوشم و روسری مشکی. سوار ماشین عمو میشوم،عمو هم مینشیند و راه
میافتیم.
عمو میگوید:یه چیزی میخوام ازت بپرسم نیکی،از روز اول که دیدمت،راستش دارم سبک و
سنگین میکنم که بپرسم یا نه.
:+بپرسید،راحت باشید
:_ناراحت نمیشی؟
:+از دست شما،هیچ وقت!
عمو گلویش را با چند سرفه صاف میکند و آرام میگوید:نیکی جان،تو از..تو از احکام خانمها
چیزی میدونی؟
:+چی؟
:_احکام خانمها،یعنی کارهایی که مخصوص خانمهاست..
:+مگه یه همچین چیزیام داریم؟
:_معلومه که داریم،یه خانمـ و آقا فرق زیادی با هم دارن،طبیعتا تو بعضی احکام هم،کاراشون
فرق کنه.
متوجه نمیشوم:یعنی مثال نمازی داریم که فقط خانمها بخونن؟
:_نه عزیزدلمـ ،ببین من بیشتر از این نمیتونم بهت توضیح بدم،یعنی بلد نیستمـ که بگم. ولی
ازت میخوام تو اولویت بذاری این موضوع رو. میگردم،برات کتاب مناسب پیدا میکنم،باشه؟
ِ حرف هایش هستم
سر تکان میدهم،هنوز گیج ...
مگر میشود حکمی درباره ی مرد و زن متفاوت باشد...
:_خب رسیدیم.
پیاده میشوم،در برابر ساختمان ویالیی ایستاده ایم، با سنگ نمای مشکی. عمو در را میزند و
داخل میشویم. آقاسیاوش به استقبالمان میآید.
:_به به آقاوحید،بلاخره قابل دونستی،حاج خانم حسابی از دستت ناراحته،سلام نیکی خانمـ
خیلی خوش اومدین.
میگویم:مرسی ببخشید،زحمتتون دادیم.
:_اختیار دارین این حرفا چیه،بفرمایید تو خواهش میکنم.
داخل میشویم،خانه ای تلفیقی از سبک اروپایی و چیدمان سنتی ایرانی.
آقاسیاوش،راهنماییمان میکند وخودش به آشپزخانه میرود،ما روی مبل ها مینشینیم.
صدایی از پشت سر می آید.
:+ به به،خیلی خوش اومدین.
خانمی جاافتاده به طرفمان میآید،من و عمو بلند میشویم.
عمو میگوید: سلام حاج خانم،بهترین ان شاءاللّه؟
:+از احوالپرسی های شما وحیدجان،شما نیکی خانم هستی؟
لبخند میزنم:بله خودمم
حاج خانم به گرمی بغلم میکند و میگوید:تعریفت رو از وحید و این اواخر،از سیاوش زیاد
شنیدم. مشتاق دیدار بودیمـ
:+شما لطف دارین،ممنون
:_بفرمایید،بشینید خواهش میکنم...
حاج خانم روبه رویمان مینشیند. عمو میگوید:حاج خانم حق دارین از دست من ناراحت
باشین،من تسلیم و البته شرمنده
حاج خانم میخندد،چهره اش دوست داشتنی است و نگاهش گیرا .
:+نه پسرم،این بار رو عیب نداره... بالاخره مهمون داری دیگه
آقاسیاوش برایمان چای میآورد،تعارف میکند و خودش کنار عمو مینشیند.
حاج خانم میگوید:خب نیکی جان،تا کی اینجایی؟
:+دقیق نمیدونم...ویزام که شش ماهه اس،حالا تا هروقت که مامان و بابام بذارن و البته تا وقتی
که مزاحم عمو نباشم.
عمو اخم ظریفی به ابروهایش میدهد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva