#مسیحاےعشق
#پارت_نود_چهارم
به طرف من برمیگردد. چشمانش از تعجب گرد شده اند.
لب میزنم:مهریه
متوجه میشود،آهان میگوید و سرش را تکان میدهد.
عمومسعود به طرف من برمیگردد و خطاب به بابا میگوید:پسرت چند تا میتونه بده؟
مثل خودش،با غرور میگویم:هرچند تا امر کنید عموجان
نیکی آرام میگوید:فقط یکی..
این بار نوبت من است که با تعجب نگاهش کنم. نگاه همه معطوف او میشود،سرش را پایین
میاندازد.
عمو میپرسد:چی؟
نیکی سرش را بلند میکند و به چشمان پدرش خیره میشود:باباجان..فقط یه سکه...
بابا لبخند میزند:باشه دوهزار تا واسه خاطر پدرعروس،یه دونه واسه خود عروس خانم.
باز هم تعجب و اخم مهمان صورت نیکی میشود.
نمیدانم چرا اینقدر ناراحت است...
معموال دختران هم سن و سال او،از مهریه ی بالا استقبال میکنند.
عمومسعود میگوید:باشه
بابا میگوید:شرط دیگه چی؟
عمومسعود به طرف من برمیگردد:نیکی حتما بهت گفته.. باید درسش رو ادامه بده..
سرم را تکان میدهم.
بابا دوباره میپرسد:دیگه؟
صدای در ورودی میآید،برمیگردم.
:_مسیح باید حق طلاق رو بده به نیکی...
عمووحید است.
همزمان با نیکی به احترامش بلند میشویم.
چشمم به چشمان نیکی میافتد.
تنها نقطه ی اشتراکمان این است که هر دو عمووحید را عاشقانه دوست داریم...
عمو کنار نیکی مینشیند و لبخند گرمی به صورت او میپاشد.
حس میکنم غم به یک باره از صورت نیکی پرواز میکند.
مامان میگوید :ولی وحیدجان.. زندگی که با عشق شروع بشه،نیازی به این چیزا نیست..
عشق!!
به زحمت،لبخند بزرگم را قورت میدهم و میگویم:عیبی نداره.. حق طلاق مال نیکی جان
سرم را پایین میاندازم،اما نفس راحت عمووحید را به خوبی حس میکنم.
سرم را پایین میاندازم،تا چشمم به نیکی نیفتد..
احساس شرم میکنم..
مامان میگوید:خب اگه حرف دیگه ای نیست، نیکی و مسیح فردا برن آزمایش بدن..
مام بریم دنبال سور و سات و جشن و مراسم دیگه
و از ته دل میخندد..
نیکی با اضطراب و یک باره میگوید :نه...
باز هم،نگاه ها به سمت او برمیگردد..
اینطور نمیشود،دستپاچگی این دختر کار دستمان خواهد داد...
میفهمم... همین الآن هم معذب است،چه برسد بخواهیم عروسی بگیریم!
نیکی متوجه اشتباهش میشود و درصدد جبرانش برمیآید:یعنی ـمنظورم اینه که ما تصمیم
گرفتیم جشن نگیریم...
مامان میگوید:یعنی چی؟مگه بدون جشن میشه؟؟ کلی دوست و فامیل داریم..نمیشه که...
دوباره هول میشود،دستانش را تکان میدهد تا چیزی به ذهنش برسد.
میگوید:یعنی ما..ما تصمیم گرفتیم چیزه...اممم.... مراسم نگیریم چون....چون.....
درست مثل دختربچه ها وقتی می خواهند به مادرشان دروغ بگویند.
نمیدانم چرا نمیتوانم این حالتش را تحمل کنم، دلم میخواهد نجاتش بدهم..
به علاوه ممکن است همه چیز خراب شود.
میان کلامش میپرم:چون تصمیم گرفتیم بریم مسافرت...
نگاهم میکند،چشمانش را میبندد و نفسش را رها میکند.
مامان مشکوک میگوید:مسافرت؟
میگویم:آره دیگه..چیه اسمش؟ اسمش چی بود؟؟
مانی به دادم میرسد،با تردید ـمیپرسد:ماه عسل؟
میگویم: آره آره..خودشه...قراره بریم ماه عسل..
زنعمو میگوید:عه چه خوب... حالا کجا تصمیم دارین برین؟
به نیکی نگاه میکند..
نیکی سوال مادرش را تکرار میکند: قراره بریم کجا ؟ کجا قراره بریم؟؟ راستش خودمون هم
نمیدونیم کجا...
حتی در این شرایط هم نمیتواند دروغ بگوید.
عمومسعود میگوید :یعنی چی خودتون هم نمیدونین؟
سقلمه ای به مانی میزنم،بهتر از هرکس دیگری در مواقعی اینچنین،ذهنش کار میکند.
میگوید:آره عموجان...چیزه..خودشون نمیدونن چون..چون... آهـــــان... چون از این تورای
سورپرایزی دیگه...یه چیزی مثل قرعه کشیه... تا لحظه ی پرواز نمیفهمن کجا قراره برن... از این
لوس بازیا...
نفس راحتی میکشم... عجب دروغ شاخداری!!
نگاهی به چهره ی نیکی میاندازم،اخم هایش در هم کشیده.
زنعمو با نگرانی میپرسد:جاهای خطرناک اینا نمیبرن که
مانی ـمیگوید:نه زنعمو خیالتون راحت باشه.. بهترین کشورهای اروپا و آمریکاس...
عمو مشکوک میگوید:خب بعد از مراسم برید ماه عسل...
میگویم:نه عمو... همون خوبیش اینه که بلافاصله بعد عقده...
جمع ساکت میشود،تازه متوجه میشوم که چه گفته ام... سرم را پایین میاندازم،نگاهم به نیکی
میافتد.
صورتش به قرمزی انار شده و سرش را کامل پایین گرفته...
مانی لبخند میزند و با شیطنت میگوید:جوونای امروزی ان دیگه...
پایش را لگد میکنم.
نیکی زیر لب )ببخشید( میگوید و جمع را ترک میکند.
مامان میگوید:آخه بدون مراسم نمیشه..
میگویم:خب مامان،ما که رفتیم شما خودتون مراسم بگیرین..
:_بدون عروس و دوماد؟
منظورش از داماد،منم؟!
مانی دوباره به دادم میرسد:مامان جان مراسمای ما و عمو اینا که پر از عروس دوماده... همه ی
دخترا شکل عروسن دیگه.. بذارین برن خوش باشن،اذیتشون نکنین...
انگار جمع به توافق میرسد..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_پنجم
با اینکه اشتباه کردم اما حداقل از شر مراسم راحت شدیم!
مامان با لبخند معناداری میگوید :مسیح جان پسرم لطفا برو نیکی رو هم صدا کن...
میگویم:ولی مامان جان من نمیدونم کجا رفت؟
مانی با شیطنت میگوید:من دیدم،رفت حیاط..
مجبورم بلند شوم،با نگاه به مانی میفهمانم که بعدا به حسابش میرسم.... عمووحید بلند
میشود و دست روی شانه ام میگذارد،با تحکم میگوید :تو بشین...خودم صداش میکنم.
قبل از اینکه کسی مخالفتی کند،سالن را ترک میکند.
من اضطراب ندارم،اما ترجیح میدهم هرچه زودتر این مسخره بازی ها تمام شود و آرامش به
زندگی ام برگردد...
*نیکی*
:_دوشیزه ی مکرمه،سرکار خانم نیکی نیایش، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی
آقای مسیح آریا دربیاورم ، وکیلم؟
به کفش های مسیح نگاه میکنم.
دستم را مشت میکنم و با صدای لرزان میگویم:بله
صدای کل و هلهله بلند میشود.
مسیح صدایم میزند:نیکی؟
برمیگردم و در تیله های براق چشمانش خیره می شوم.
میگوید:دیگه تموم شد.. عقدمون بدون طلاقه...
لبخند میزنم و میگویم:نه امکان نداره.. ما قرار داشتیم..
:_نشنیدی عاقد گفت به عقد دائم و همیشگی؟؟
و مستانه میخندد..
باور نکردنی است.. حس می کنم دنیا دور سرم می چرخد.
از خواب میپرم،نفس نفس میزنم.
خواب بود.. همه اش خواب بود...
هنوز صدای قهقهه ی مستانه اش،در گوشم میپیچد.
نباید به این چیزها فکر کنم.. نباید ذهنم را مشوش کنم..
نگاهی به ساعت میاندازم. یک و بیست دقیقه...
تا صبح،زمان زیادی باقی مانده...
دوباره دراز میکشم.
در خواب،ناراحت نبودم،از چیزی که شنیدم ناراحت نبودم... لبخند زدم..
سرم را تکان میدهم و روی پهلو جابه جا میشوم.
خدایا،من...من اشتباه کردم ؟
}توکلت علی حی الذی الیموت{..
❤
چادرم را سر میکنم و کفش های مشکی ام را از کمد برمیدارم،نگاهی به آینه میاندازم.
فرصتی برای اندوه و حسرت نیست.. دو روز از شب بله برون گذشته و من بین درست و اشتباه
سردرگمم.
آهی میکشم و از اتاق بیرون میزنم.
عمووحید در حیاط منتظر من است.
مامان مشغول صبحانه خوردن است.
آرام سلام میدهم و بدون اینکه بایستم خداحافظی میکنم.
مامان،جوابم را میدهد!
اتفاقی نادر و غیرممکن در چهار سال اخیر!
کمی مکث میکنم،لبخند تلخی روی لبم مینشیند.
سرم را تکان میدهم،نباید به خیال فرصت دهم دامن بگشاید.
از خانه بیرون میروم.
عمو، کنار شمشاد ها ایستاده.
خودم را جمع و جور میکنم.
عمو نباید چیزی بفهمد. از غصه و نگرانی ام نباید بداند.
جلو میروم و سلام میدهم :سلام،صبح بخیر
:+سلام،صبح تو ام بخیر.
:_ببخشید منتظر موندین..
لبخند میزند،پر از غصه و تلخ...
:+عیب نداره،بیا بریم..
راه میافتیم.
ماشین مسیح را جلوی در میبینم،خودش هم پشت رول نشسته..
ما را که میبیند،پیاده میشود و سلام میدهد.
عمو سرد،جواب سلامش را میدهد. من هم جویده جویده،چیزی شبیه سلام میگویم.
سوار میشویم.
گرمای مطبوعی،به صورتم میخورد.
مسیح حرکت میکند.
امروز من کلاس ندارم و بهترین فرصت است برای آزمایش دادن..
سکوت آرامبخش ماشین را صدای موسیقی راک میشکند.
چشمم در آینه،به صورت آرام و مطمئن مسیح میافتد.
فارغ از دنیا و من و عمووحید رانندگی میکند و از موسیقی اش لذت میبرد.
یاد خواب دیشب میافتم.
نگرانی به قلبم چنگ میاندازد.
سعی میکنم با ذکرگفتن خودم را آرام کنم.
بندهای انگشتانم را تسبیح میکنم و مدام زیر لب،
} الا بذکر اللّه تطمئن القلوب{ میخوانم.
نفس عمیقی میکشم و کمی آرام میشوم.
نگاهی به بیرون میاندازم.
اتومبیل جلوی آزمایشگاه میایستد.
پاهایم یاری نمیکنند،اما مجبورم پیاده شوم.
عمووحید شانه به شانه ام میآید.
لرزش دست هایم،بیقراری پاهایم و احساس ضعف عجیب درونم،حالم را خراب تر کرده.
وارد آزمایشگاه میشویم و روی اولین صندلی خودم را پرت میکنم..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
بسه دورے از حرم💔
بزاࢪ بیام آقا 🙃
شب و روزمو🌅
تو فکࢪ کربلام آقا ↻
#امام_حسین
#کربلا
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
••
وقتے میگیم خدا ڪند ڪہ بیایے!!🙃
شاید او میفرماید خدا ڪند ڪہ بخواهید!!💔
#امام_زمان
#دلِشکسته
#جمعه
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
خودم اینجا و دلم
راهے مشہد شده اسٺ🙃🖤
#امام_رضا علیهالسلام
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
✍ نامه امام زمان (عج) به شیخ مفید :
# امام_زمان (عج) فرمودند:
با همه این گناهان شما، ما هرگز امور شما را مهمل نگذاشته، شما را فراموش نمی کنیم و اگر عنایات و توجهات ما نبود، مصائب و حوادث زندگی، شما را در بر می گرفت و دشمنان، شما را از بین می بردند
✍️ امر قیام ما با اجازه خداوند به طور ناگهانی انجام خواهد شد و دیگر در آن هنگام توبه فایده ای ندارد و سودی نمی بخشد. عدم التزام به دستور ما موجب می شود که بدون توبه از دنیا بروند و دیگر ندامت و پشیمانی نفعی نخواهد داشت.
✍️ پس از خداوند بترسید و تقوا پیشه کنید و ما خاندان رسالت را مدد رسانید من که ولی خدا هستم سعادت پویندگان راه حق را تضمین می کنم.
📚بحارالانوار ج ۷۳ ص ۱۷۵
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
میشہ یه صلواتـ واسہ ظهوࢪ آقا بفرستے👀🙏
یه صلــوات هــم برای شــادی قــلب حضــرت🙃💔