eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
902 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ بسه دورے از حرم💔 بزاࢪ بیام آقا 🙃 شب و روزمو🌅 تو فکࢪ کربلام آقا ↻ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
•۝• وقتے میگیم خدا ڪند ڪہ بیایے!!🙃 شاید او می‌فرماید خدا ڪند ڪہ بخواهید!!💔 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
خودم اینجا و دلم راهے مشہد شده اسٺ🙃🖤 علیه‌السلام 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
میشہ یه صلواتـ واسہ ظهوࢪ آقا بفرستے👀🙏
✍ نامه امام زمان (عج)‌ ‌به شیخ مفید : # امام_زمان (عج) فرمودند: با همه این گناهان شما، ما هرگز امور شما را مهمل نگذاشته، شما را فراموش نمی کنیم و اگر عنایات و توجهات ما نبود، مصائب و حوادث زندگی، شما را در بر می گرفت و دشمنان، شما را از بین می بردند ✍️ امر قیام ما با اجازه خداوند به طور ناگهانی انجام خواهد شد و دیگر در آن هنگام توبه فایده ای ندارد و سودی نمی بخشد. عدم التزام به دستور ما موجب می شود که بدون توبه از دنیا بروند و دیگر ندامت و پشیمانی نفعی نخواهد داشت. ✍️ پس از خداوند بترسید و تقوا پیشه کنید و ما خاندان رسالت را مدد رسانید من که ولی خدا هستم سعادت پویندگان راه حق را تضمین می کنم. 📚بحارالانوار ج‌ ۷۳ ص ۱۷۵ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
میشہ یه صلواتـ واسہ ظهوࢪ آقا بفرستے👀🙏
یه صلــوات هــم برای شــادی قــلب حضــرت🙃💔
| زیارت آل یاسین هدیه به حضرت حجت♥️ | سَلامٌ عَلَى آلِ یس السَّلامُ عَلَیْکَ یَا دَاعِیَ اللَّهِ وَ رَبَّانِیَّ آیَاتِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَابَ اللَّهِ وَ دَیَّانَ دِینِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خَلِیفَهَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّهَ اللَّهِ وَ دَلِیلَ إِرَادَتِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا تَالِیَ کِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ فِی آنَاءِ لَیْلِکَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِکَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّهَ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مِیثَاقَ اللَّهِ الَّذِی أَخَذَهُ وَ وَکَّدَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِی ضَمِنَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَهُ الْوَاسِعَهُ وَعْدا غَیْرَ مَکْذُوبٍ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقُومُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْعُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْرَأُ وَ تُبَیِّنُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی وَ تَقْنُتُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُهَلِّلُ وَ تُکَبِّرُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ، السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِی السَّلامُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ إِذَا یَغْشَى وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْمَأْمُونُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ السَّلامُ عَلَیْکَ بِجَوَامِعِ السَّلامِ أُشْهِدُکَ یَا مَوْلایَ أَنِّی أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ لا حَبِیبَ إِلا هُوَ وَ أَهْلُهُ وَ أُشْهِدُکَ یَا مَوْلایَ أَنَّ عَلِیّا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ حُجَّتُهُ وَ الْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَ الْحُسَیْنَ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ حُجَّتُهُ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى حُجَّتُهُ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ حُجَّهُ اللَّهِ ، أَنْتُمْ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ أَنَّ رَجْعَتَکُمْ حَقٌّ لا رَیْبَ فِیهَا یَوْمَ لا یَنْفَعُ نَفْسا إِیمَانُهَا لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمَانِهَا خَیْرا وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ وَ أَنَّ نَاکِرا وَ نَکِیرا حَقٌّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ وَ الْبَعْثَ حَقٌّ وَ أَنَّ الصِّرَاطَ حَقٌّ وَ الْمِرْصَادَ حَقٌّ وَ الْمِیزَانَ حَقٌّ وَ الْحَشْرَ حَقٌّ وَ الْحِسَابَ حَقٌّ وَ الْجَنَّهَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ الْوَعْدَ وَ الْوَعِیدَ بِهِمَا حَقٌّ یَا مَوْلایَ شَقِیَ مَنْ خَالَفَکُمْ وَ سَعِدَ مَنْ أَطَاعَکُمْ فَاشْهَدْ عَلَى مَا أَشْهَدْتُکَ عَلَیْهِ وَ أَنَا وَلِیٌّ لَکَ بَرِی‏ءٌ مِنْ عَدُوِّکَ فَالْحَقُّ مَا رَضِیتُمُوهُ وَ الْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ وَ الْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ وَ الْمُنْکَرُ مَا نَهَیْتُمْ عَنْهُ فَنَفْسِی مُؤْمِنَهٌ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ بِرَسُولِهِ وَ بِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ بِکُمْ یَا مَوْلایَ أَوَّلِکُمْ وَ آخِرِکُمْ وَ نُصْرَتِی مُعَدَّهٌ لَکُمْ وَ مَوَدَّتِی خَالِصَهٌ لَکُمْ آمِینَ آمِینَ. 🌱 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمو،نگران نگاهم میکند. دست خودم نیست،دلشوره؛ همه ی وجودم را گرفته. سعی میکنم ذهنم را آرام کنم و به هیچ چیزی فکر نکنم. آرنج هایم را روی زانوهایم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم. نمیدانم چقدر میگذرد که عمووحید صدایم میزند. :_نیکی جان،نوبت شماست... بلند میشوم،عمو هم. کنار گوشم میگوید :_هنوز دیر نشده... نه.. من مصمم و استوارم... این تصمیم، روال زندگی های اطرافم را بهبود میبخشد. از پدر و مادرم تا پدر بزرگ و عمووحید و.. سیاوش.. حتی اگر اشتباه باشد،پای منطق غلطم میمانم. مسیح و همسایگی اش،بهتر است از ازدواج اجباری با دانیال... حداقل،این انتخاب خودم است. ذهنم را خالی میکنم و به طرف محل نمونه گیری میروم. روی صندلی مینشینم،پرستار جوانی رو به رویم مینشیند. سرم را برمیگردانم. دستم میسوزد و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر... چشم هایم را میبندم و به روزگاران دور فکر میکنم... کاش هنوز هم پنج ساله بودم... دختری با موهای خرگوشی که پیراهن های رنگی میپوشید و عاشق چیدن ستاره ها بود ... کاش آن روزها تمام نمیشد.. :_تموم شد... صدای پرستار مرا به خود میآورد. بلند میشوم،لباسم را مرتب میکنم. دستی به چادرم میکشم و از اتاق خارج میشوم. عمووحید با دیدنم بلند میشود. لبخند بیجانی به او میزنم. مسیح از اتاق دیگر خارج میشود،میخواهد تای آستین پیراهنش را باز کند که چشممان به هم میخورد. سکون چهره اش،بی تفاوتی اش و... برق چشم هایش... سرم را پایین میاندازم. مسیح جلو میآید و همراه عمو از ساختمان آزمایشگاه خارج میشویم. وارد حیاط که میشوم،بادخنک به صورتم میخورد. احساس میکنم لرز تمام جانم را گرفته. حالت تهوع دارم... از پشت به کت عمو چنگ میاندازم. عمو متوجه میشود و برمیگردد. :_نیکی...خوبی؟؟ دستم را میگیرد و روی نیمکت مینشاندم. مسیح میگوید:چیزی نیست،ضعف کرده... من الآن میام... در صدایش نگرانی نیست. مطمئنم! عمو رو به رویم روی زانوهایش مینشیند. :_نیکی...منو ببین.. سریع تر از آنچه فکرش را میکنم،مسیح میرسد و نایلونی پر از خوراکی کنار دستم میگذارد. عمو یک آبمیوه برمیدارد،نی درونش فرو میکند و به دستم میدهد. به سختی شروع به خوردن میکنم. معده ام،آبمیوه را پس میزند اما من همچنان میخورم.. پاکت را روی نیمکت میگذارم و دستم را روی صورتم. :+من خوبم... عمو نگران نباشین.. اصلا خوشم نمیآید که مقصد نگاه باشم،آن هم نگاه های بی روح مسیح. به سختی بلند میشوم و خودم را حفظ میکنم. عمو نگران میپرسد :_مطمئنی خوبی؟ سرم را تکان میدهم :+خوبم.. خوبم عمو.. پاکت آبمیوه را برمیدارم و داخل سطل زباله میاندازم. مسیح به طرف ماشین میرود. کنار عمو راه میافتم و آرام میگویم :+عمو خودمون بریم.. عمو به طرفم برمیگردد :_چی؟ :+خودمون بریم خونه،تنها شاید علت ناراحتی و ضعف روحی ام،مسیح نباشد اما مطمئنم حضور در کنار او،حال بَدم را تشدید میکند. عمو سر تکان میدهد،باید ممنون او باشم که تحت هر شرایطی درکم میکند. دست روی شانه ی مسیح میگذارد :_ما خودمون میریم مسیح سرش را بالا میآورد،نگاهش از عمو رو به من سرمیخورد.. نگاهش عجیب است،حس میکنم بی تفاوت نیست.. سرم را پایین میاندازم،چند لحظه میگذرد :+باشه هرطور راحتین،خداحافظ سوار ماشین میشود،بدون مکث استارت میزند و خیلی سریع حرکت میکند. نفس راحتی میکشم. احساس بهتری دارم. به عمو نگاه میکنم و لبخند میزنم. پایم را روی پدال فشار میدهم و شماره ی مانی را میگیرم. :_الو مانی کجایی؟؟ :+علیک السلام آق داداش..صبح شمام بخیر... سلامت باشین،ممنون. خوبم..شما خودت خوبی؟خانم بچه ها خوبن؟ :_انشات تموم شد؟ :+نه دو سه خطش مونده بود که صلاح نمیدونم بخونم،آقای برادر عصبانیست انگار.. با عصبانیت بوق میزنم و سبقت میگیرم. :_مانی این مرادخانی از سر صبح رو اعصابمه... مدارکش دست توعه؟ :+آره بفرستش بیاد پیش من..رفع و رجوعش میکنم... ببینم تو خوبی؟ دستم را از بالا تا پایین صورتم میکشم :_آره خوبم... :+مرادخانی اعصابت رو داغون کرده یا از چیز دیگه ناراحتی؟ چقدر مرا بهتر از خودم میشناسد. :_مانی من پشت خط دارم.. قطع نکن،باهات کار دارم. :+لاشه 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
پشت خط،مامان است.. تماس را وصل میکنم. :_سلام مامان جان... :+سلام گل پسر،چطوری؟رفتین آزمایشگاه؟ :_آره مامان جان رفتیم... :+خب جوابش کی حاضر میشه؟ :_یا امروز بعد از ظهر یا فردا صبح :+باشه پسرم.. الآن با نیکی جون برین حلقه هاتونم بخرین.. :_مامان جان نیکی که... :+اما و اگر نمیاریا فرصت نمیدهد بگویم نیکی نیست...تاکسی و شلوغی خیابان ها را با آن همه ضعف به من ترجیح داد. انگار با این کارش به غرورم توهین کرده. :_مامان جان رحم کن..من ساعت نُه صبح طلافروشی از کجا گیر بیارم؟؟ :+اول برید با هم یه صبحونه ی عاشقونه بخورین.. بعد برید دنبال حلقه ها...ببینم نکنه من هول بودم میگفتم زودتر،زودتر...؟؟ :_باشه مامان جان..باشه..کاری نداری؟ :+الهی قربون پسر حرف گوش کن خودم بشم ، به عروسم سلام برسون.. قطع میکنم،نفسم را با صدا بیرون میدهم. من حلقه و صبحانه ی عاشقانه را کجای دلم بگذارم ؟ :_الو مانی پشت خطی؟ :+آره هستم.. :_ببین پسر،همه ی کارایی که بهت سپرده بودم رو فراموش میکنی.. میری واسه من و نیکی حلقه میخری :+شادوماد بیخیال من شو.. :_مانی بحث نکن،من امشب بدون حلقه بیام خونه مامان حلق آویزم میکنه :+خیلی خب،باشه.. چی کار کنیم یه داداش بیشتر نداریم که.. _:ممنون،جبران کنم :+اون که حتما...راستی مبارک باشه :_چی؟ :+بابا میخواد خونه ی نیاورون رو به نامت بزنه :_چی؟ :+گفت خونه ی خودت خیلی کوچولوعه.. فعلا برین تو اون خونه... :_وای :+مسیح لجبازی نکن.. تو با این کار،بابا رو مدیون خودت میکنی،اونم میخواد جبران کنه :_کاری نداری؟ :+نه مراقب خودت باش..خداحافظ موبایل را روی صندلی شاگرد میاندازم. دو دستم را روی فرمان میگذارم و با خودم میگویم:عجب بازی پر دردسری! ماشین را داخل پارکینگ میگذارم و پیاده میشوم.دکمه ی آسانسور را میزنم و به انتظار میایستم.چند ثانیه طول نمیکشد، که در آسانسور باز میشود. داخل میشوم و کلید طبقه ی هفتم را میزنم. در بسته میشود،برمیگردم و در آینه به خودم خیره میشوم. دست میبرم و کمی موهایم را مرتب میکنم. آسانسور متوقف میشود. جلو میروم و وارد شرکت میشوم. خانم نیازی،منشی شرکت،به احترامم بلند میشود. باز هم صورتش را بوم نقاشی کرده. صورتم را برمیگردانم. کاری به پوشش و آرایش چهره اش ندارم،همین که به پر و پای من نپیچد کافیست. صدای پر از عشوه اش،در راهروی خالی گوشم میپیچد. :_سلام آقامسیح،صبحتون بخیر با غیظ به طرفش برمیگردم. :+مثل اینکه شما حافظه ی ضعیفی دارین،من آریا هستم خانم... خودش را از تک و تا نمیاندازد،لبخند کوچکی میزند و میگوید :_آخه اسم به این قشنگی دارین،حیف نیست؟ اخم میکنم،از حالت تهاجمی چشمانم خبر دارم. :+بله؟؟؟ میترسد،آب دهانش را قورت میدهد. در دل خودم را تحسین میکنم... :_آقای مصطفوی تماس گرفتن،گفتن انگار نقشه شون ایراداتی داره... تا بعد از ظهر یه سر میان اینجا... به طرف اتاقم میروم،میشنوم که زیر لب میگوید :_خیلیم دلت بخواد که من صدات کنم... بدون اینکه برگردم میگویم:عمرا.. میدانم چهره اش دیدنی شده.. وارد اتاقم میشوم و در را میبندم. پشت میزم مینشینم و به نقشه ای که دیروز شروع کرده ام خیره میشوم. هنوز خیلی کار دارد..ولی اول باید خودم را از زیر بار منت بابا خالصانه کنم. موبایل را برمیدارم و شماره ی بابا را میگیرم. بعد از سه بوق جواب میدهد،صدایش خشک و جدی است،مثل همیشه.. :_سلام بابا :+سلام :_قضیه ی خونه ی نیاورون چیه؟ :+قضیه ای نداره.. میخوام هدیه ی عقد بدمش به تو :_خودتون میدونین من از صدقه متنفرم :+صدقه چیه،کله شق؟؟ میخوای دختر مسعود رو ببری تو اون یه وجب جا؟ :_یه متر هم باشه مهم اینه که مال خودمه :+اصلا من میخوام اون خونه رو بدم به نیکی :_بابا کل تهرانم به اسم نیکی باشه،من زنم رو میبرم خونه ی خودم... زنم! خودم هم جا میخورم...زن من؟همسرم؟ چقدر مضحک! :+پس خودت میدونی و مسعود.. و قطع میکند.. پوزخند میزنم،بابا هنوز بعد از این همه مدت عمومسعود را نشناخته... چند تقه به در میخورد و در پی )بفرمایید( من،فرزاد وارد اتاق میشود. :_سلام رئیس کالفه جوابش را میدهم :+سلام :_چیه مسیح؟میزون نیستی! :+فرزاد،جون هر کی دوس داری یا یه منشی واسه من پیدا کن،یا یه شوهر واسه این.. ریز میخندد سرم را بلند میکنم،با لبخند عجیبی کنج لب هایش نگاهم میکند. :+چیه؟چرا اینطوری نگام میکنی؟ :_بی معرفت.. حالا باید کارت بیاد در خونه ام،بعد من بفهمم دو روز دیگه عروسی توعه؟ نمیفهمم چه میگوید. :+این چرند و پرندا چیه بهم میبافی؟کارت چیه؟عروسی کدومه؟ :_برو... برو ما که بخیل نیستیم..مبارکت باشه.. دیروز کارتت رسید دستم... تازه میفهمم قضیه ازچه قرار است 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
از امام صادق علیه‌السلام پرسیدند: چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می‌کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ علیه‌السلام فرمودند: به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا می‌شود. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva