eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
902 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک‌شب‌میانِ‌صحنِ‌نجف‌دادمی‌زدم : گشتم‌نبودبهترازاینجا نگرد؛ نیست !♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 چه کسی نمی‌خواهد عاشق شود؟ می‌دانی چرا عاشق می‌شوی؟ اگر عاشق شوی بی معشوق می‌میری. نگو من می‌شناسم کسی را که بی معشوق نمرده. او مرده، مطمئن باش. اگر عاشق نشوی هم میمیری. عشق و محبت بین دونفر وقتی عمیق و پایدار می‌شود که هر دو نفر معشوق مشترکی داشته باشند. عشق را باید دانست. باید آن را حس کرد. باید فهمیدش. باید آن را در قلبت جا دهی، می‌دانم بزرگ است. کوچکش نکن. اگر هم کردی بگذار دوباره بزرگ شود و قد بکشد. به آسمان نگاه کن و عاشق شو. وقتی نمانده زودتر عاشق شو. تو می‌توانی، فقط باید خوب نگاه کنی. نگاهش کن. آسمان را می‌گویم. عمیق، نفس‌گیر، زیبا، مهربان، شفاف. دستت را روی قلبت بگذار و خاضعانه به خاک بیفت. از پشت شیشه‌های دودی ماشین دیدمش. حرفهای رضا یکی یکی مثل نوار ضبط شده از ذهنم عبور می‌کرد. "اون به درد زندگی نمیخوره، اون فکرش و هدفش با تو خیلی فرق داره. گاهی عشق باعث میشه آدمها از هم دور بشن. چون فقط به یک چیز فکر میکنن اونم رسیدن به هدف خودشونه سعی کن گاهی بدون عشق جستجوش کنی." گاهی از حرفهاش سردرنمی‌اوردم، او هم توضیحی نمی‌داد. برای شناخته نشدن امروز ماشینم را با رضا عوض کرده بودم. تپش قلبم آنقدر بالا بود که احساس می‌کردم تمام قفسه‌ی سینه‌ام بالا و پایین می‌شود. کاش حقیقت نداشت. کاش تعقیبش نمی‌کردم. کاش هیچ وقت پری ناز را نمی‌دیدم و محبتش به دلم نمی‌نشست. پری ناز از ماشین آن مرد پیاده شد و با لبخند با او دست داد. همانطور که دستش در دست آن مرد بود با هم صحبت می‌کردند. با صدای تقه‌ایی که به شیشه‌ی ماشین خورد چشم از پری ناز برداشتم. دختر خانم موجهی از پشت شیشه اشاره می‌کرد که شیشه را پایین بکشم. من هم شیشه‌ی آن طرف ماشین را پایین کشیدم و اشاره کردم که از آن طرف بیاید و حرفش را بگوید. چون ترسیدم پری ناز مرا ببیند. دختر که کمی عصبی به نظر می‌رسید، ماشین را دور زد و سرش را کمی پایین آورد و گفت: –میشه بفرمایید معنی این کاراتون چیه؟ یک چشمم به پری ناز و یک چشمم به دختر بود. –خانم میشه زودتر حرفتون رو صریح بزنید. من کار دارم. چی می‌خواهید؟ حرفم عصبی‌ترش کرد. –واقعا که ادبم خوب چیزیه. جلوی پارکینگ خونه‌ی ما پارک کردید طلبکارم هستید؟ می‌دونید چند دقیقس اینجا منتظرم که برید کنار؟ باید حتما با صدای بوقم همسایه‌ها رو اذیت کنم تا متوجه بشید؟ سرم را خم کردم و نگاهی به پشت سرش انداختم. راست می‌گفت درست جلوی پارکینک آنها بودم. ولی از طرز حرف زدنش هم خوشم نیامد. –هیس، خب از اول این رو بگید دیگه. نگاهی به پری ناز انداخت و با تمسخر گفت: –اونقدر چراغ زدم ماشین به زبون درامد. ولی شما مثل این که بد جور غرق کاراگاه بازی هستین و انگار نه انگار. الانم به جای عذر خواهی طلبکارید؟ همان لحظه پری ناز دست آن مرد را رها کرد و به طرف کوچه‌ی ما راه افتاد. بدون این که جواب آن دختر را بدهم، پایم را روی گاز گذاشتم و دنبال ماشینی که پری ناز را رسانده بود راه افتادم. نباید گمش می‌کردم. باید خیلی چیزها را می‌فهمیدم. از آینه دیدم که دختره بیچاره همانجا ایستاده و هاج و واج نگاهم می‌کند. شیشه را پایین کشیدم و دستم را به نشانه‌ی عذرخواهی برایش بلند کردم. او هم دستش را درهوا به نشانه‌ی عصبانیت پرت کرد. اینجا محله‌ی ما بود وقتی پسر بچه‌ بودم پدرم این خانه را خرید. تقریبا از اهالی قدیمی این محله هستیم. تا به حال این دختر را ندیده بودم. البته این روزها دیگر معنی و مفهوم واژه‌ی همسایه تغییر کرده، مثل معنی خیلی از واژها، آنقدر ساخت و ساز زیاد شده که اصلا دیگر مثل قدیم نمی‌شود همسایه‌ها را شناخت. شاید خانه‌ی ما و چند خانه‌ی کناریمان تنها خانه‌های کوچه بودند که هنوز بافت قدیمی داشتند. من شناخت کمی از همسایه‌های کوچه‌ی خودمان داشتم چه برسد به این دختر که خانه‌شان کوچه پشتی ما هست. بعد از نیم ساعتی تعقیب و گریز بالاخره در یک کوچه‌ی خلوت جلوی ماشین آن مرد پیچیدم. مجبور شد روی ترمز بزند. با عصبانیت از ماشین پیاده شد تا بد و بیراه بگوید. ولی با دیدن من دوباره فوری سوار شد و خواست دنده عقب بگیرد و فرار کند. فوری خودم را به ماشینش رساندم و در را باز کردم و بیرون کشیدمش. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 نمی‌شناختمش. ولی کاملا معلوم بود که او مرا خوب می‌شناسد. جوانی لاغر اندام که یک تیشرت و شلوار جذب پوشیده بود. مشت اول را که به دماغش زدم، عینک دودی‌اش روی زمین پرت شد. شروع به التماس کرد. –آقا راستین، شما اشتباه می‌کنید اون جور که شما فکر می‌کنید نیست. نفس نفس می‌زدم. دندانهایم را روی هم فشار دادم و دو دستی به سینه‌اش کوبیدم. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. از یقه‌اش گرفتم و بلندش کردم. چسباندمش به ماشینش و پرسیدم: –تو درستش رو بگو. با ترس نگاهم کرد. پوزخندی زدم و گفتم: –بهت نمیاد اینقدر ترسو باشی. تو که می‌ترسی با ناموس مردم چیکار داری؟ با مِن و مِن گفت: –ولی اون گفت هنوز هیچی بینتون نیست. حرفش عصبی‌‌ترم کرد و باعث شد کشیده‌ی محکمی نصیبش کنم. –اون غلط کرد. اصلا چرا اینجوری گفت؟ مگه تو بهش چی گفتی؟ –دستش را گذاشت روی جایی که کشیده خورده بود و گفت: –هیچی، فقط پرسیدم با من بیرون میاد شما ناراحت نمیشید؟ گفت، نه باور کنید ما رابطمون کاریه، اون میخواد برای خودش شرکت بزنه من فقط دارم کمکش می‌کنم. چیزی بینمون نیست. هر چه او بیشتر حرف میزد من عصبی‌تر میشدم. فریاد زدم: –تو چی کاره‌ایی که کمکش کنی؟ از کجا تو رو می‌شناسه؟ –من قبلا توی یه شرکتی که پری‌ناز حسابدارش بود کار می‌کردم. –صدات رو ببر، اسمش رو نیار. لال شد و سرش را پایین انداخت. کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم: –چرا میخواد شرکت بزنه؟ چطوری تو رو پیدا کرد؟ اون که یک ساله حسابدار شرکت ماست. آرام سرش را بالا آورد و گفت: –بهم زنگ زد. منم بیکار شده بودم. گفتم به شرطی کمکش می‌کنم که با هم شریک بشیم. با چشم‌های از حدقه در آمده پرسیدم: –اونم قبول کرد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. می‌دانستم به خاطر جرو بحثی که ماه پیش با پری ناز داشتیم می‌خواهد شرکت بزند. چون من آن روز در شرکت به او گفتم: –اینجا شرکت منه هر کاری که من بگم باید تو انجام بدی. او هم گفت: –شرکت زدن که کاری نداره. چرخوندنش مهمه. منم از حرفهایش عصبانی بودم برای همین گفتم: –اگه کاری نداره برو یدونه بزن. هر کاری هم دلت میخواد توش انجام بده. اینقدرم اینجا واسه من رئیس بازی درنیار. ولی این دلیل نمی‌شود که هر کاری دلش می‌خواهد بکند. یا با هر کسی رفت و آمد کند. یقه‌ی مرد روبرویم را گرفتم و با عصبانیت بیشتری گفتم: –خوبه که من رو می‌شناسی و می‌دونی اگه با یکی لج کنم چی میشه. پس دیگه نبینم دور و بر خانم جاهد باشی. تاسیس شرکت و این حرفها رو هم فراموش کن. فهمیدی یا نه؟ سرش را تند تند تکان داد. یقه‌اش را رها کردم. به سرعت برق و باد سوار ماشینش شد و رفت. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 تازه متوجه‌ی مردمی که اطرافمان جمع شده بودند شدم. فوری سوار ماشینم شدم و راه افتادم. چه کار می‌توانستم بکنم. چند بار به پری ناز اعتراض کرده بودم بابت این راحت بودنش با غریبه‌ها ولی او هر بار فقط می‌گفت " کم‌کم عادت‌می‌کنی که حساس نباشی اینا همش از حساسیت بیش از حده " مگر می‌شود عادت کرد. مگر من گوشت خوک خورم یا مشکل روحی دارم که برایم مهم نباشد. با صدای زنگ گوش‌ام روی گوشم گذاشتمش. بلافاصله صدای پری‌ناز در گوشم پیچید که با فریاد گفت: –برای چی من رو تعقیب کردی؟ چرا گرفتی اون رو زدی؟ تو فکر کردی کی... حرفش را بریدم. –چه زود خبرا بهت میرسه. بیشتر از اون وقتم رو واسش تلف نکردم چون می‌خواستم بیام سراغ تو و حقت رو کف دستت بزارم. تعقیبت کردم تا بهم ثابت بشه با چه بی سروپایی می‌خوام ازدواج کنم. تا با چشم خودم ندیده بودم باورم نمیشد. –حرف دهنت رو بفهم. من با هر کس که دلم بخواد میرم و میام، به تو هم ربطی نداره. واسه من ادای مردای غیرتی رو در نیار. این عقب افتاده بازیها هم دیگه از مد افتاده، بزار در کوزه آبش رو بخور. خوبه فعلا هیچ نسبتی با هم نداریم. –هیچ نسبتی هم نخواهیم داشت. بهتره تا قبل از این که به خونه برسم از اونجا بری. وگرنه بلایی که سر اون آوردم سر توام میارم. جلوی مامانمم صدات رو ننداز تو سرت. تو لیاقت نداری عروسش بشی. با بغضی که کنترلش می‌کرد گفت: –یک ساله سرکارم گذاشتی الانم یه بهونه پیدا کردی که بزنی زیرش؟ –بهونه؟ بمون همونجا تا بفهمی بهونه یعنی چی؟ گوشی را قطع کردم و پایم را محکم تر روی گاز فشار دادم. به خانه که رسیدم. چشم‌های اشکی مادرم اولین چیزی بود که دیدم. کنار حوض کوچک حیاط نشسته بود. مادرم زن شوخ و شادی بود. دیدن اشکهایش برایم جام زهر بود. –کجاست مامان؟ –رفت. با صدای گوشی‌ام از جیبم خارجش کردم. –چه بد موقع زنگ زدی رضا. –چیه انگار تو نرمال نیستی. –مادر داخل خانه رفت. –نیستم. چون اونچه نباید می‌دیدم دیدم. همش به این فکر می‌کنم من چطور عاشقش شدم. –گاهی آدما اشتباهی عاشق میشن راستین. اینو وقتی می‌فهمیم که کار از کار گذشته. –بخور آروم بگیری پسرم. مادر بود با یک لیوان آب. رضا گفت: –حالا بعدا بهت زنگ میزنم الان فقط آروم باش. گوشی را قطع کردم و لیوان را از دست مادر گرفتم و یک نفس سر کشیدم. –کاش اون دفعه که داداشت امد شرکت و پری‌ناز رو دید و بهت گفت اختلاف افکارتون زیاده یه تجدید نظری تو تصمیمت می‌کردی پسرم. –الان وقت سرزنش کردنه مامان؟ خود حنیفم با زنش چیشون به هم می‌خورد؟ ولی الان دارن خوشبخت زندگی می‌کنن. –نگو راستین، زن حنیف به ایرانی بودنش افتخار می‌کنه. ایرانی رو عقب افتاده و امل نمی‌دونه. تمام خشمم را سر لیوان خالی کردم و روی زمین کوبیدمش. هزار تکه شد. مادر هینی کشید و نگاهم کرد. بعد دستم را گرفت و دوباره کنار خودش نشاند و دلجویانه گفت: –الان که طوری نشده، محرمت نبود که... از حرفهایی که پری ناز پشت تلفن با تو زد فهمیدم اون دوست نداره تو توی هیچ کارش دخالت کنی. ناراحتی نداره، خدا رو شکر که زودتر فهمیدی چقدر از زن بودنش داره سواستفاده میکنه. البته پری ناز می‌گفت، بهش تهمت زدی و اشتباه می ‌کنی. اون فقط یه ملاقات کاری بوده. آره راستین؟ –بلند شدم و آن طرف‌تر روی زمین نشستم و به دیوار حیاط تکیه دادم. –اصلا ملاقات کاری باشه، به من می‌گفت با هم می‌رفتیم. چه معنی داده کافی شاپ رفتن و خنده و شوخی کردن. –یک ساعتی که پری ناز پیش من و بابات بود مدام یا با تلفن حرف میزد یا پیام میداد. بابات گفت این دختره ازدواج براش زوده، اون هنوز توی فکرش جایی برای کس دیگه باز نکرده، خیلی درگیره. –درگیر چی؟ –بابات می‌گفت درگیر همه‌ی چیزهایه که شاید سالهای پیش بهش داده نشده و اون می‌خواد همه‌رو یه جا بگیره، می‌گفت راستین برای ازدواج باید ته صف خواسته‌های پری‌ناز وایسه. وگرنه... بعد زیر چشمی نگاهم کرد. –احتمالا تو رفتی اول صف وایسادی. نظم رو به‌هم زدی و آشوب راه انداختی. گاهی آدما خودشونم نمی‌دونن واقعا از دنیا چی‌میخوان فقط بیخودی ذهنشون رو شلوغ میکنن. همین که خواستشون رو به دست میارن می‌فهمن چیزی که می‌خواستن این نبوده. –می‌خواستم زودتر محرم بشیم رفت و آمدمون راحت باشه. پری ناز توسط شریکم کامران به عنوان حسابدار وارد شرکت شد. بعد از یک مدت در همه‌ی کارها نظر میداد. البته نظراتش هم گاهی سازنده بود. خودش می‌گفت به خاطر تجربه‌ی کاری که دارد. کم‌کم از زرنگی‌اش خوشم آمد و بیرون از شرکت هم با هم قرار دوستانه می‌گذاشتیم. تا این که چند وقت پیش پیشنهاد ازدوج دادم و قرار شد برای آشنایی با مادرم به خانمان بیاید. فکرش را هم نمی‌کردم اولین جلسه‌ی آشنایی مادرم با عروس آینده‌اش، به سرانجام نرسد. @Dokhtarane_parva
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 مادر کنارم نشست و پرسید: –حالا چطور شد تعقیبش کردی؟ –می‌دیدم همش با تلفن حرف میزنه و قرار میزاره. البته میدونم که قرار کاریه، ولی دلم نمیخواد همسر آیندم اینجوری بی قید باشه. رفت و آمدش تو همون موسسه کوفتی برام بسه، ظاهرش کمک به دخترای بدبخته ولی باطنش رو خدا میدونه. –چی بگم پسرم. اینا میگن ما روشن فکریم دیگه، این کارامون یعنی پیشرفت کردیم. –نه مامان. اینا گرد سوز فکرم نیستن چه برسه روشنش، من دوست ندارم زنم فکرش چراغونی باشه، نورش چشمم رو میزنه. –خب پسرم، تو اول باید خانواده‌ی دختر رو بشناسی، تو که میگی اصلا نمیدونی خونش کجاست. فقط میدونی میره موسسه. –می‌دونم اکثرا پیش خالش میمونه. پدر و مادرش فکر کنم اینجا نیستن. زیاد در موردشون حرف نمیزنه منم نمی‌پرسم. علاقه‌ام به پری‌ناز تنها عاملی بود که همیشه باعث میشد دنبال سوال این جوابها نگردم. نکند خود من هم منورالفکر بودم. مادر بلند شد و راهی را که آمده بود را برگشت و زمزمه وار گفت: –مثلا روز جمعه‌ایی کیک پختم به خوشی دور هم بخوریما. یاد حرفهای پری ناز افتادم که گفت: من با اون پسره قرار کاری داشتم. روز جمعه چه قرار کاری میشه داشت. مثل برادرم آدم مذهبی نبودم. ولی این آزادی که پری ناز حرفش را میزد هم نمی‌توانستم قبول کنم. وقتی با دوستم رضا از مشکلم گفتم. نظرش این بود که باید از همین اول آخرها را بگویم. وگرنه بعد از ازدواج دیگر کاری نمی‌شود کرد. مثل خیلی از مردها باتلاق روبرویشان را چمنزار می‌دیدند ولی وقتی جلوتر رفتند زیر پایشان خالی شد و فرو رفتند. آنقدر درگیر نجات خودشان شدند که به هر ریسمانی چنگ زدند. حرفهای رضا گاهی مرا می‌ترساند. حتی گاهی از عشق هم می‌ترسیدم. یادم است یک روز که در اتاق کار با کامران و پری ناز در مورد مسائل کاری با هم حرف میزدیم. خانم ولدی برایمان شیرینی آورد و روی میز گذاشت. کامران دستش را دراز کرد تا یکی بردارد. پری ناز روی دستش زد و به شوخی گفت، خانم ها مقدم ترند. در دلم آشوبی به پا شد و تیز نگاهش کردم. ولی او شیرینی را برداشت و با لذت خورد. شیرینی که آن روز خوردم نتوانست کامم را شیرین کند. وقتی به خودم آمدم نیمی از ظرف شیرینی را خورده بودم. وای که چقدر مزه‌ی تلخی داشت. امان از روزی که فشارت پایین باشد و کامت تلخ، دیگر با هیچ قندی فشارت بالا نمی‌آید. از آن روز به خیلی چیزها حساسیت پیدا کردم. به خصوص به این جمله، " در محیط کار طبیعی است پیش می‌آید." حساسیتم وقتی کهیر زد که ماجرای شرکت زدن و پچ پچ اطرافیان وادارم کرد دنبال درمان قطعی باشم. تا کی قرص هیدروکسی‌زین مصرف می‌کردم. باید کبدم پاکسازی میشد. گاهی با خودم فکر می‌کنم چه فرقی بین من و حنیف است، چرا او اینقدر احساس خوشبختی دارد. حتی غم غربت، دوری و سختی کارش نتوانسته خوشبختی‌اش را از او بگیرد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 چهار ماه از آن روزها گذشته بود. همان روزها به شریکم گفتم اگر پری ناز پایش را در شرکت بگذارد من دیگر نیستم. باید سهمم را بدهد. شریکم کامران علی‌رغم میل باطنی‌اش عذر پری ناز را خواست. تقریبا همه در شرکت موضوع را فهمیده بودند. پری ناز از این موضوع بیشتر از قطع رابطه‌مان ناراحت بود. ولی برای من دیگر هیچ چیز مهم نبود. در این چهار ماه چند بار به طور تصادفی دیدمش. خبر داشتم که سفر چند هفته‌ایی به خارج از کشور داشته و دیگر حرف و سخنی از شرکت زدن و این حرفها در میان نیست. گاهی به شرکت می‌آمد و به بهانه‌ی این که با منشی کار دارد یا با او می‌خواهند جایی بروند می‌دیدمش. نگاهش دیگر جسارت نداشت. معلوم بود که از کارش پشیمان است و می‌خواهد باب آشتی را باز کند. در این مدت کارمان رونق کمی داشت. حسابداری شرکت را کامران خودش به عهده گرفته بود. می‌گفت در هفته دو روز هم انجام بدهم به همه‌ی حسابها می‌توانم برسم. این روزها مادر حرف ازدواج را کنار گوشم زمزمه می‌کرد. اصلا دلم نمی‌خواست در موردش فکر کنم و زیر بار نمی‌رفتم. ولی مادر کوتاه نمی‌آمد و تمام سعی‌اش را می‌کرد که مرا مجاب کند. تا این که یک روز آمد و گفت که دختری را دیده و پسندیده و اصرار داشت که من هم ببینمش. هر چقدر می‌گفتم نمی‌خواهم ازدواج کنم، قبول نمی‌کرد. روی تَختم نشسته بودم و به حرفهایش فکر می‌کردم. اصلا شاید ازدواج باعث شود بِبُرم از هر چیزی که مرا به گذشته متصل می‌کرد. با صدای تقه‌ایی که به در خورد سرم را بلند کردم. مادر وارد شد. –میخوام به بیتا بگم شمارشون رو بگیره ها. –حالا چرا اینقدر عجله داری مامان؟ فرصت بده یه کم فکر کنم. مادر جلوتر آمد. –در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. لبخند زدم. –کی گفتم می‌خوام استخاره کنم. من فقط می‌خوام فکر کنم. –پسرم همین دل دل کردن خودش یعنی کار خیر رو میخوای به عقب بندازی دیگه. بعد بغض کرد. –آخه تو چقدر سنگدلی، نمیخوای من آخر عمری بچه‌‌ات رو ببینم؟ اون از برادرت که رفت تو غربت ازدواج کرد و دوری نصیبم شد. حالام که میگه قرار نیست هیچ وقت بچه دار بشن. اینم از تو که حرف گوش نمیدی و میخوای عذابم بدی. با تردید پرسیدم. –حنیف‌اینا نمی‌تونن بچه‌دار بشن؟ –دکترا اینطور گفتن. پوفی کردم و سرم را در دستهایم گرفتم. –آخه چقدر میخوای منتظر اون پری ناز ورپریده باشی. اون اصلا بیادم واسه تو زن بشو نیست. منم اصلا دلم نمی‌خواد اون عروسم بشه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –این چه حرفیه مادر من؟ کی گفته من منتظر اونم؟ –بغضش تبدیل به لبخند شد. –می‌دونستم پسرم عاقل تر از این حرفهاست. پس دیگه قرار خواستگاری رو بزارم؟ –خواستگاری؟ سرش را به طرفین تکان داد. –منظورم همون آشناییه. سرم را پایین انداختم. –نگرانم مامان. مادر دستم را گرفت. –خیالت تخت باشه، اصلا نگران نباش. خیلی خانواده خوبی هستن. از اون اصل و نصب دارا. پوزخندی زدم. –آخه مگه اصل و نصب واسه من زن میشه؟ –آخه تو که اونجا نبودی، خیلی دختر مودبی بود. بیتا هم تعریفش رو می‌کرد. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوی. –حالا شما کجا باهاشون آشنا شدید؟ –گفتم که گاهی روزا مادر دختره میاد پیاده روی. اینبار دخترشم باهاش امده بود. بعد از پیاده روی برای استراحت با بیتا روی نیمکتهای آلاچیق نشسته بودیم که اونا هم امدن. بیتا می‌گفت، خونشون تو کوچه‌ی اوناست. می‌گفت دورادور باهاشون آشناست. بلند شدم ایستادم. –بیتا خانم چرا واسه پسر خودش نمی‌گیرتش؟ مادر چشم غره‌ایی رفت. –پسر اون آدمه؟ خودش شصتا دوست دختر داره. نه کار درست و حسابی داره، نه حرف زدن بلده. بعد با خودش زمزمه وار گفت: " معلوم نیست خرج این همه رفت و آمدهاش رو از کجا میاره؟" بعد دستش را پشت آن یکی دستش کشید. –همیشه خدارو شکر کردم که تو لنگه‌ی اون نیستی. خدارو شکر هم کار درست و حسابی داری هم دنبال اون‌جور دخترای... بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد: –چه میدونم، پولت رو خرج این دخترا نمی‌کنی. –نگران پولای من نباش مامان جان. او دخترا خرج زیادی ندارن. سرو تهش یه آب میوه و کیک تو کافی شاپه. –استغفرالله... بلند شدم و به طرف در اتاق راه افتادم. –من خیلی وقته مرض قند گرفتم. این کیک و شیرینی‌‌ها زیادی حال آدم رو بد می‌کنه. منتها آدمها خودشون نمیفهمن. چون بهش میگن بیماری خاموش. وقتی میفهمن که دیگه کار از کار گذشته. بلند شد و دنبالم آمد. –حالا کی گفت تو برو این همه قند مصرف کن؟ من گفتم یدونه زن میخوام برات بگیرم نه بیشتر. بعد هم خندید. حرفی نزدم و او ادامه داد: –تو کوتا بیا دل مادرت رو نشکن، مطمئن باش دور از جونت دیابت نمیگیری. به چشمانش خیره شدم. چطور می‌گفتم فکر پری‌ناز هنوز هم رهایم نکرده. التماس را در نگاهش خواندم. –باشه، هر کاری دلت میخواد بکن. ادامه دارد.... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 خواهرم که چند سال از من کوچکتر بود، کنار تلفن نشسته بود و اشک می‌ریخت. دو روز بود قهر به خانه‌ی ما آمده بود. امروز به خاطر این که شوهرش در این مدت سراغی از او و حتی پسرش نگرفته چشمه‌ی اشکش جوشید. مادر دستش را گرفت و بلندش کردو روی مبل نشاندش. –دنیا که به آخر نرسیده. آخه تو که طاقت نداری خب نیا قهر. بالاخره اونم مرده و غرور داره. امینه آب بینی‌اش را بالا کشید. –من آدم نیستم؟ اصلا من هیچ، این بچه چی، اون همیشه میگه من یه روز آریا رو نبینم دیونه میشم. پس کو... بعد دوباره گریه‌اش را از سر گرفت. مادر آهی ‌کشید. –از بچگیت هم همینطور بودی. عجول و یک دنده. بعد اشاره‌ایی به آریا کرد و گفت: – اون که دیگه بچه نیست. ماشالا دیگه مردیه واسه خودش. کنار خواهرم نشستم و دستمالی دستش دادم. –اون شاید اصلا نخواد زنگ بزنه، تو که نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. انگار با حرفم داغ دلش تازه شد. –خوش به حالت اُسوه. مجردی، نشستی خونه خوشی دنیارو می‌کنی. من بدبخت که جوونیم خونه‌ی شوهر بود. اصلا نفهمیدم خوشی یعنی چی. نفس عمیقی کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم: –خوش به حالت که خونه‌ی شوهرت جوونی کردی. من که دیگه جوونیم تموم شد. نه جوونی کردم، نه خونه زندگی دارم، نه بچه‌ایی، نه شوهری... اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت. –شوهر میخوای چیکار؟ روزگار من رو نمیبینی؟ مردا اصلا لیاقت ندارن که حسرتشون رو بخوری. حالا تازه شوهر من خوبشونه. ببین دیگه بقیه چی ‌هستن. چشم به گلهای قالی دوختم. –خودمونیما توام یه کم ناشکری. تیز نگاهم کرد. –من ناشکرم؟ من؟ چیکار کردم که ناشکرم. شوهرم کدوم محبت رو در حقم کرده که ناشکری کردم؟ ها؟ وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –دِ بگو دیگه. بلند شدم. –قدر زندگیت رو بدون. خب اون محبت نمی‌کنه تو بکن. تو زندگیت رو حفظ کن. آخه عیب شوهر تو چیه؟ معتاده؟ بیکاره؟ دست بزن داره؟ چرا نمیشینی درست زندگی کنی؟ عصبی گفت: –مگه من از گشنگی رفتم زنش شدم. اگه معتاد بود که یه دقیقه هم زندگی نمی‌کردم. چرا مثل آدم‌های عهد بوق حرف میزنی. یه دختر واسه چی ازدواج می‌کنه؟ اون حرف زدن بلد نیست. یه حرف محبت آمیز نمیزنه. تو اون خونه مثل چی جون می‌کندم یه دستت درد نکنه نمیگه. وقتی هم ازش ایراد میگیرم و ناراحت میشم میگه تو دنبال بهونه‌ایی. اصلا حرف من رو نمیفهمه. نداشتن شعور چیزیه که نمیشه به کسی نشونش داد. فقط وقتی شوهرت نداشته باشه دیوانت میکنه. البته تو حق داری اینارو نفهمی. عقلیت کردی و مثل من زود ازدواج نکردی و خبر نداری من چی می‌کشم. فقط بیرون گود وایسادی میگی لنگش کن. زیر چشمی نگاهی به آریا انداختم و با اشاره از اَمینه خواستم که جلوی بچه بد پدرش را نگوید. ولی امینه عصبی‌تر از این حرفها بود که ملاحظه کند. پوفی کردم و گفتم: –نمی‌دونم والا شایدم تو راست میگی. من شوهر ندارم نمیفهمم. ولی آخه تو این چند سال ما که ندیدیم حسن آقا حرف بدی به تو بزنه یا بهت توهین کنه. حرصی گفت: –نه پس، بیاد جلوی شما هم بی احترامی کنه. اونجوری که... صدای زنگ تلفن باعث شد حرفش نیمه کاره بماند. فوری به طرف تلفن یورش برد و باعث خنده‌ی ما شد. همین که خواست گوشی را بردارد به طرف مادر برگشت. –مامان تو جواب بدی بهتره. حالا فکر نکنه من منتظر تلفنش بودم. آریا با لبخند گفت: –اگه بابا باشه به گوشیت زنگ میزنه مامان. امینه پشت چشمی نازک کرد و نگاهی به شماره‌ایی که افتاده بود انداخت. –نه بابا حسن نیست. اون از این شعورا نداره. مادر لبی به دندان گرفت و گوشی را برداشت. .... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت: –مادر همون پسرس که گفتم. می‌خواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد. –چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا. دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست می‌گوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمی‌شود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش می‌کنم. خواهرم متوجه‌ی ناراحتی من شد. –اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه. غمگین نگاهش کردم. –چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشم‌هات رو ببندی و قبلش... حرفم را برید. –آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو می‌سنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمی‌کنی. بی‌تفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم. امینه کنارم نشست. –بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟ حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن. آرام گفتم: –نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی. وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه. چشم غره‌ایی رفت و دستهایش را بالا گرفت. –ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه. بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت: –اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمی‌موندی. همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم: –من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن. او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟ بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا. اگه اون موقع ازدواج می‌کردی الان... همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت: –دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه. امینه شاکی گفت: –یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونه‌ی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونه‌ی بابا راحت بخوره بخوابه؟ مادرگفت: –خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟ امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد. –بیا اینم نتیجه‌ی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست. از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم می‌خواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد. واقعا نمی‌فهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود. امینه نفس عمیق کشید و گفت: –مامان حالا کی بود؟ –مادر پسره بود. یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رو معرفی کرده. می‌گفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمی‌کردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده. راستی اسوه، قدشم بهت میخوره. با ذوق گفتم: –راست میگی مامان؟ –اره بابا. دروغم چیه. –خب می‌گفتی بیان دیگه. –وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم. خندان به امینه نگاه کردم. –خدا کنه دعات بگیره. امینه سرش را تکان داد. –چقدرم ذوق میکنه. مادر گفت: –اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق می‌کرد. امینه گفت: –وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادید‌ها. –کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون می‌گیره دیگه. ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💜💛💛💜💛💛💜 🕰 امینه گفت: –این مامان ما هم همش دنبال سود و زیانه، همش دنبال اینه که حسن یه وقت بیکار نمونه ما گشنه بمونیم. مادر گفت: –تو الان سیری نمیفهمی، کافیه شوهرت چند ماه نره سرکار اونوقت به دست و پا میوفتی که فقط یه کاری براش پیدا بشه، اصلا از این حرفهای الانت خندت می‌گیره، من نمی‌گم حالا محبتم باشه بده، من میگم همه چی دست خود آدمه، زن همه‌ کاره‌ی خونس. با قهر کردنم چیزی درست نمیشه. دوباره امینه عصبی نگاهم کرد. –چرا من رو نگاه میکنی مگه من حرفی زدم؟ به طرف اتاق راه افتاد. –شماها نمی‌فهمید من چی میگم، به خصوص تو که مجردی. شاید سی و پنج سالگی سن زیادی برای ازدواج نباشد. ولی از کمتر و کمتر شدن خواستگارهایم متوجه شده‌ام که دیدگاه دیگران بخصوص مادر پسرها با من فرق دارد. طی این یک سال فقط یک خواستگار داشتم. که آن هم بعد از چند روز مادرش به مادرم زنگ زد و گفت که قسمت نبوده. از آن روز مدام به حرفهای آخرین خواستگارم فکر می‌کنم. وقتی برای صحبت به اتاق رفتیم. روی تخت نشست و بی مقدمه پرسید: –شما همیشه چادر سر می‌کنید یا الان پوشیدید؟ من هم که اصلا توقع نداشتم اولین سوالش این موضوع باشد راستش را گفتم: –نه من چادری نیستم. امروز عمم مهمون ما بود اون اصرار کرد سرم کنم، به نظر ایشون اینجوری بهتره، خواستگار فکری کرد و پرسید: –خب اگر همسر آیندتون ازتون بخوان همیشه چادر سر کنید قبول می‌کنید؟ همین سوال را سه سال پیش یکی از خواستگارهایم پرسیده بود. منم گفتم: –اگر شما بخواهید سر می‌کنم. ولی او رفت و دیگر نیامد. این بار تصمیم گرفتم حرف دیگری بزنم برای همین جواب دادم: –نه، چادر جمع کردن کار سختیه، من نمی‌تونم. احتمالا از جوابم خوشش نیامد که این هم رفت. واقعا خودم هم نمی‌دانم دلیل این که از من خوشش نیامده بود چه بود. به نظر من که مورد مناسبی برایم بود. گاهی با خودم فکر می‌کنم خب معیارهایشان برای خودشان توجیح شده است. شاید معیار خاصی مد نظرشان بوده که من آن را نداشته‌ام. ولی باز یادم می‌آید خواستگاری داشتم که همین که روی صندلی روبرویم نشست کاغذی از جیبش خارج کرد و شروع به سوال پرسیدن کرد. من هم هاج و واج نگاهش کردم. وقتی تعجبم را دید گفت: –ببخشید من زود یادم میره گفتم بنویسم بهتره. تو وقت هم صرفه جویی میشه. جوان موجه و به روزی بود. معلوم بود فکر می‌کرد خیلی زرنگ و تیز است. از بین حرفهایش متوجه شدم که چند جا خواستگاری رفته است و همین لیست را دراورده تا نکته‌ایی از قلم نیوفتاده باشد. پوزخندی زدم و گفتم: –می‌خواهید خودکار بدم تیک بزنید؟ او هم بی تفاوت گفت: –نه یادم میمونه. شما فقط تند تند جواب بدید تا وقت کم نیاریم. چقدر روزهای سخت کنکور را برایم یاداوری کرد. احتمالا رتبه‌ی قابل قبول نیاوردم که رفتند و دیگر نیامدند. دیروز مادر گفته بود که بیتا خانم دوست پیاده روی‌اش ما را به یکی از همسایه ها معرفی کرده و قرار است به خواستگاری بیایند. آنقدر از این آمدن و نشدنها خسته شده‌ام که فقط می‌خواهم ازدواج کنم. دیگر برایم مهم نیست خواستگارم چه ویژگیهایی دارد. حداقل از این حرف و حدیثها نجاب پیدا می‌کنم. .... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا