✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت235 بعد از ظهر 27 فروردین ماه سال 93 یادآور شیرینترین خاطره
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت236
نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش💼 را باز کرد و همانطور که بسته کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون میآورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
_شرمنده الهه جان! میخواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد.😌
اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلی ناقابله! ان شاءالله جبران میکنم!😊
_مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!😍
میدیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کاغذ کادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است.☺️
دستم را که لای پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و گفتم:
_وای مجید! خیلی قشنگه!😍
گوشهای از چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: «ببین چقدر قشنگه!»
_خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه
الهه! خیلی دوستت دارم!😉
سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان خلیج فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریاییاش را تعبیر کرد:
_نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین نعمت زندگیام تویی!😇
_وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفهای هستم؟!!!😅
_تحفه؟!!!😳 تو همه زندگی مَنی الهه! نمیتونم برات توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!
چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین عاشقانه حمایتم میکرد و همین چند جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن اولین سالگرد ازدواج مان کافی بود.
شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت می کشیدم دراز بکشم...😶
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت237
_این دخترت خیلی اذیت میکنه! یه لحظه آروم نمیگیره! یا لگد میزنه یا میگه خسته شدم بریم خونه!😜
در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم:
_مستقیم که نمیگه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد میگیره که میفهمم باید برم خونه!😅
_خُب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم.😊
دستپاچه پاسخ دادم:
_نه! نمیخواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم.🙄
_خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی.😕
_نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟😢
_چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، میشینیم.😉
من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم:
_فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت میکنه!🙁
چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید میخواهم سر به سرش بگذارم که با خندهای که صورتش را پُر کرده بود، منتظر شد تا نقشهام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم و گفتم:
_مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت میکنی؟😒
نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سرِ دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجانزده ادامه دادم:
_بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد میزنه که بگه به بابام رفتم!👶
_مگه من لگد میزنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟😁
داره لگد میزنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!👩
مسابقه داشت هیجانی میشد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
_شرط میبندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!😀
اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط میبندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!😜
درست دست روی نقطهای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خوردهام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد:
_من مطمئنم که حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت میبینی!😍
ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم.😕
برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و میترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود😞
سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفتهام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد:
_چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟😟
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
✅ به بهانه گرامیداشت روز #تربیت_بدنی
🏆🎖 اطلاعیه ثبت نام #مجموعه_ورزشی_شهدای_رهپویان_وصال 🏆🎖
#سانس_بانوان
https://t.me/shihan_otana
🆔 @rahpouyan
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت237 _این دخترت خیلی اذیت میکنه! یه لحظه آروم نمیگیره! یا لگ
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت238
نمیتوانستم درد دلم را پیش محرم غمهایم رو نکنم و نمیخواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
_مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد میگیری؟😕
_مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟🙁
_یعنی واقعاً دلت نمیخواد حوریه شیعه بشه؟🙄
موهای مشکیاش در دل باد لب ساحل، میرقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت:
_مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟😕
درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم میپیچید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای مذهب دخترم در میان بود.☝️
میدانستم همچنانکه من لحظهای از اندیشه هدایتش به مذهب تسنن کوتاه نیامدهام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید نجابتش اجازه نمیداده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم:
_یعنی هیچ وقت دلت نمیخواست منم مثل خودت شیعه باشم؟🤔
سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب فرو رفت و دل من بیقرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد:
«نه!»😊
حالا نوبت او بود که در برابر نگاه متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند.
_الهه! روزی که من عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا میخواستم که منو بهت برسونه، میدونستم تو یه دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!❤️
_ولی مطمئناً حساب من با حوریه فرق میکنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگهای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و سُنی نیس و شاید بخوای...😔
اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد:
_حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!😊
برای من کافی نبود که من هنوز امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتیام را پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم:
_ولی برای من خیلی مهمه که دخترم سُنی باشه...!😟
@rahpouyan_nasle_panjom
🙏🌺🙏🌺 گزارش تصویری جلسه همفکری برای تاسیس #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور :
.
http://uupload.ir/files/e2mq_photo_2018-10-19_10-22-47_(2).jpg
1 - با رای حاضران نام تشکل انتخاب شد :
🌷دختران زهرایی شیراز 🌷
با شعار : « با هم بهشت را میسازیم »
.
2 - جلسات ماهیانه و مناسبتی خواهد بود و پنجشنبه ها ، عصر از ساعت 15 الی 17 .
اولین جلسه : پنجشنبه 1 آذر ماه تشکیل خواهد شد انشاءلله
.
3 -موضوع کار تشکل : فرهنگی - هنری - ورزشی - اردویی - زیارتی - طب سنتی - سایبری و ........
.
4 - سیستم عضو گیری معرفی شد و طرحی تحت عنوان تبلیغ هرمی با امتیازات زیر :
ثبت نام رسمی در تشکل : 10 امتیاز
هر جلسه شرکت و حضور به موقع : 10 امتیاز
معرفی هر نفر : 10 امتیاز و از بعد معرفی آن نفر هر جلسه ای شرکت کند 5 امتیاز به حساب معرف می رود
و این هرم تا پایین بصورت نامحدود ادامه دارد .
امتیازات ارزش ریالی دارد و باعث تخفیف خوردن در اردوها و باشگاه و سینما و تفریح و ...... خواهد شد .
.
5 - شبکه های اجتماعی تشکل معرفی شد :
تلگرام : 👇
https://t.me/rahpouyan_nasle_panjom
ایتا : 👇
https://eitaa.com/rahpouyan_nasle_panjom
اینستاگرام : 👇
https://www.instagram.com/rahpouyan_nasle_panjom/
.
✅🌸اگر یک مدت کوتاه همه با هم دعا کنیم و مراقب هوای نفس و شیطان باشیم ، خواهیم توانست یک حرکت جدید و #متفاوت در کشور ایجاد کنیم . متوسل می شویم به دو آیه از کلام خدا :
1 - وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ : کارهایم را با اراده و قدرت خدا انجام میدهم .
.
2 - إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ : اگر استقامت کنم و نفس را کنترل کنم خدا از خزانه غیب کمکم خواهد کرد .
.
در پست بعدی کانال دختران زهرایی آلبوم عکس های همایش را ببینید .
التماس دعا
.