⚜▫️⚜▫️ #پیامبرانه ▫️⚜▫️⚜
می رفت برای نماز جماعت. یک نفر جلویش را گرفت؛ یک #یهودی. گفت:" از تو طلبکارم."
محمد گفت :" طلبکار نیستی. حالا هم که پولی همراهم نیست."
یهودی اصرار کرد، محمد امتناع کرد. آنقدر که با محمد گلاویز شد. عبای محمد را پیچیده بود دور گلویش، آنقدر فشار داده بود که صورتش قرمز شده بود.
مردم که دیده بودند محمد دیر کرده، آمده بودند دنبالش. دیدندش.
با یهودی.
خواستند جواب بی ادبیاش را بدهند که محمد گفت :" کاری نداشته باشید، خودم میدانم با #رفیقم چه بکنم."
یهودی خجالت کشید. فهمید این تحمل، تحمل #پیامبرانه است.
گفت : «أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أنَ محمداً رسول الله »
بعد با هم رفتند برای نماز جماعت.
▪️ رحلت #پیامبر_اسلام (صلی الله علیه) تسلیت باد.
〰〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
〰〰〰
🍃▫️🍃▫️#کریمانه ▫️🍃▫️🍃
من از شماست هر چه منم را گرفته ام
حالا به روی دست ، تنم را گرفته ام
خاکم ز کربلاست ولی خانه ام بقیع
امشب بهانهی وطنم را گرفته ام
۵۸ شب همه جا گفته ام حسین(ع)
تا اذن این دو شب حسنم را گرفته ام
هرجا شده است صحبت کوچه شبیه تو
بی اختیار من دهنم را گرفته ام
از باغ شیعیانِ غریبِ مدینه ات
بُردِ یمانی و کفنم را گرفته ام
بین من و لباس عزایت چه فرقی است
من رنگ و بوی پیرهنم را گرفته ام
دست مرا بگیر به محشر بگو که من
همواره دست سینه زنم را گرفته ام
(حسین صیامی)
▪️ شهادت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) تسلیت باد.
〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
〰〰〰
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت257 _شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت258
_باهاش حرف زدی؟ میدونه من اینجوری شدم؟😳
سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد:
_من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.😔
_چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟😳
_گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!🙂
دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:
_نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.😔
_راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!🙏
با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف میزد:
_باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس.😔
یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره.⚙🔩
میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن.💸
ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!😕
بیآنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:
_میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بیهوش بود، ولی از درد ناله میزده و همش «یاعلی! یاعلی!» میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.😓
حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر میآوردم که هنوز از حال من و حوریه بیخبر است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجهام بلند شد.😭
_عبدالله! بچهام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده...😖
تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دق میکنه! میخوام خودم بهش بگم...😞
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🍃✨🍃🍃🍃
💫 دلم میل تو را دارد و عشق حرمت...
▪️ به بهانه شهادت #امام_رضا_علیه_السلام
#امام_رضايی_ام
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت258 _باهاش حرف زدی؟ میدونه من اینجوری شدم؟😳 سرش را به نشان
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت259
_مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو برو اونجا، برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمیخوام.😞
ولی محبت برادریاش اجازه نمیداد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم:
_وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکس پیشش نیس. از حال منم بیخبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش...😞
عبدالله! تو رو خدا بهش چیزی نگو! اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!😪
بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد.😖
و دلم میخواست با همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوشِ دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم:
_بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره!👱
* * *
به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم میکشیدم و دیگر پرواز پروانهوارش را زیر سرانگشتم احساس نمیکردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش میگرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوریاش میسوخت.🔥
حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس میکردم، پَر پَر میزد که همان سنگینیِ پُر درد و رنج، به دنیایی میارزید.🌍
هنوز یک روز از رفتن حوریهام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد.👀
مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانهاش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم.😭
حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غمها و مرد مهربان زندگیام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد.😓
دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود...🚶
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت260
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد.🚪
حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آنکه جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم:
_مجید چطوره؟😳
پاکت کمپوت و میوهای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشورهام را داد: «خوبه...»🙂
_خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟خبر داشت من اینجوری شدم؟😳
_نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم.😕
ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش میگفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!😞
سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد:
_ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!😔
پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمیتوانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده بود.😭
دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریههایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف میرفت.😖
عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید:
_چرا نهار نخوردی؟😒
الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار میگفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری.😐
رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری!😠
من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه داراییام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم:
_دلم برای مجید تنگ شده...🙁
ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود.📱
گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:
_اتفاقاً مجید هم میخواست باهات صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!😉
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت260 ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالل
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت261
_سلام...✋
با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد:
_سلام الهه! حالت خوبه؟😳
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینهام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم:
_من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟😟
به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا میآمد، جواب داد:
_منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. دردِ من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!😊
_منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم...😔
ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینهام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند:
_الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمیشد!😕
_ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!😉
شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد:
_قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!☺️
دیگر حوریهای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریههای بیصدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید:
_الهه... چیزی شده؟😳
الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟😳
مگر میتوانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگیام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیباییام شکست و نالهام به گریه بلند شد.😭
دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجههای دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد...📱
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت261 _سلام...✋ با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدای
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت262
نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونهام دست میکشد.😴
به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم.🙂
آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود.😕
_الهه... الهه جان...🙄
دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.👀
_دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...😔
دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی میکشد.😣
از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم:
_مجید! بچهام از بین رفت... مجید! بچهام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم...😖
از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم: «مجید...»😕 نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد:
_الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم... بلایی نبود که به خاطر من سرت نیاد...😓
نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود.💦
نه تنها زبانش که دیگر قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که نالهاش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسین (علیهالسلام) را صدا میزد.😨
سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم: «مجید! داره از زخمت خون میاد!»😱
@rahpouyan_nasle_panjom
🙉🐔🐝🙈🐔🐝
باهوشا میمون _ خروس × زنبور چن تا میشه⁉️😜
@rahpouyan_nasle_panjom
🌼🌼🎀🎀
🌼🎀🌼
🎀🌼
🎀
🌼🎀 همايش #دختران_زهرايی به مناسبت ميلاد پيامبر اكرم (ص)🎀🌼
🌹 #باهم_بهشت_را_میسازيم 🌹
💌 دعوتيد به #جشنی صميمی و پرانرژی از جنس لطافت #دخترانه، با افتخار منتظر حضور پرشورتان هستيم💌
🔰 با حضور پرافتخار استاد #حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
⏰ وعده ديدار :
پنج شنبه، يكم آذرماه، ساعت ۱۵ الی ۱۷
👈 مكان :
حسينيه #ابا_عبدالله(ع) - بين رياستی اول و كوی طلاب - كوچه يك
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
#تشکل_دختران_زهرایی❤️
#باهم_بهشت_را_میسازیم🌸
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت262 نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر ا
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت263
_فدای سرت الهه جان! چیزی نیس.😉
روی تخت نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بیرمقم فریاد بکشم:
_عبدالله! عبدالله اینجایی؟😧
_چی کار میکنی الهه؟😳
ظاهراً عبدالله پشت درِ اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم: «زخمش خونریزی کرده!»😨
_کدوم بیمارستان بیمسئولیتی با این وضعیت مرخصت کرده؟😒
مجید دردش، حالِ من بود که به جای جواب، با نگرانی سؤال کرد: «چرا انقدر رنگش پریده؟»😟
_آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به خودت بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!😒
سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد:
_ما مرتب بهش سِرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش غذا میاریم، خودش نمیخوره...😏
_من اگه مرخص شدم، خودم رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زنِ من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!😡
هر چه زیر گوشش میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگههای خون از بین انگشتانش میجوشید که بلاخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد.😣
وحشتزده به میان حرفش آمدم: «تو رو خدا به دادش برسید! داره از حال میره!»😱
_آقا بلند شود برو! جای بخیههات خونریزی کرده! بلند شو برو درمانگاه طبقه اول پانسمانت رو عوض کن.😒
مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: «میرم...»😞
به گمانم پهلویش از شدت درد بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به درمانگاه برود که با عجله از اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد.🏃♀
با چشمان خودم دیدم که رنگ زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی سقوط کرد و با صورت به روی زمین افتاد...😭
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت264
وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم.🛏
حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب میرفتیم.😴
هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگیام تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا سحر پَر پَر میزد.😔
با اینهمه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید میکرد. 🙏
در این اتاق کوچک امکان پخت و پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم.🍳
حتی حلقههای ازدواجمان را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم.💍
ظاهراً قرار بود همه درها به رویمان بسته شود که سه روز از خرداد ماه گذشته و هنوز حقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از حقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود.📦
حالا میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر مسافت چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردم که کلیهاش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب اعصاب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و دکتر امید بهبودیاش را در آیندهای نزدیک داده بود.🤗
همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم که کسی به در زد.🚪
مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود.👨
همچنانکه اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی سُست و سنگین به سمت در رفتم...🚶♀
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت265
در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد:
_تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!😳
و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم:
_ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش میکنه.😐
_اگه این هم خونهام زودتر بر میگشت شهرشون، شما رو میبُردم خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودیها بر نمیگرده.😕
_عیب نداره! خدا بزرگه...😉
_خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!😏
_من چی کار کردم که بیعقلی بوده؟😳
تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!😒 نمیدانم دیدن این وضعیت چقدر خونش را به جوش آورده بود که مجیدم را به بیخردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد:
_اگه همون روز که بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی تموم میشد!😏
نه بچهتون از بین میرفت، نه انقدر عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه میاومد!😒
_مگه همون روزها تو به من نمیگفتی که چرا زودتر نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟🙄
در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس میکردم و با همان ناراحتی جواب داد:
_چون میدونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمیداره!😠
_خُب مجید که نمیدونست اینجوری میشه!😕
_نمیدونست وقتی تو رو از خونه زندگیات آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونوادهات جدا میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!😡
هنوز شکوائیه پُر غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در باز شد.🚪🔑
مجید با دست چپش به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد...🚶
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت266
_چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم...
_یه ساعتی میشه. حالا فعلاً بیا تو، ان شاءالله که زود میاد.😊
عبدالله نمیخواست ناراحتیاش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید:
_از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟😕
_اومده بودم یه سر به الهه بزنم.😒
_نمیدونی بابا کجا رفته؟🙄
از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: «چطور؟»😳
_چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس.🏡
_من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر.😒
_نمیدونی کِی برمیگرده؟🙄
از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد:
_اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!😡
بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!😏
من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!😏
_مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!😡
_اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!😒
میبینی چه بلایی سرِ الهه اُوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگیاش نابود شد، از همه خونواهاش بُرید، بچهاش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده!😡
@rahpouyan_nasle_panjom
⚜🔅⚜🔅🔅
🔅
دشمن بود اما میگفت : از او با ادب تر، داناتر، و عابدتر ندیدم.
انگار همتایی ندارد توی #دنیا!
#شهادت_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
▪️ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت266 _چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم... _یه ساعتی میش
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت267
_لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس...😔
_پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!😒
چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگیات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!😒
_واقعاً فکر میکنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازهاش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟😞
_واسه اینکه الهه هم از تو حمایت میکرد!😠
_الهه از من حمایت میکرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنتاید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟😏
ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی میزنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون عراق و سوریه افتادن، شیعه و سُنی فرق میکنه؟!!! شیعه رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن میزنن!😏🗡
_تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!😡
_نه! من بابا رو با تروریستها یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای تکفیری مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من معامله میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم...😒
دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد.💺😪
_مجید! اینهمه بلایی که داره سرت میاد، بیحکمت نیس! ببین چی کار کردی که خدا داره اینجوری باهات تصفیه حساب میکنه!😏
دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بیآنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم...😔
@rahpouyan_nasle_panjom
Hamed Zamani - Delaram [128].mp3
6.26M
🎊💠🎊💠🎊💠🎊💠🎊
🍃هر که #دلارام دید از دلش #آرام رفت 🍃
#من_با_امام_زمان_رفیقم ♥️
#آغاز_امامت_امام_زمان_عج_مبارک 🎊
#شادانه
#حامد_زمانی
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت267 _لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت268
_مجید...🙄
_جانم؟😍
_مجید من از این زندگی راضیام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضیام! همین که تو کنارمی، من راضیام!☺️
_میدونم الهه جان! ولی من راضی نیستم! از اینکه اینهمه عذابت دادم، از اینکه زندگیات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی...😔
بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظهای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند.
با قامتی خمیده و قدمهایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت.🚶
_الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم.😕
ساعت از هشت شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشت مجید روی تخت نشسته بودم.⏰
به روزهای آینده فکر میکردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم.😔
ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟😕
مجید که به دفاع از حرمت حرم سامرا قیام کرد و در برابر زبان شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود.😞
من هم که به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابطه با خانوادهام تمام نشود.👨👩👧👦
دستِ آخر هم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه (علیهالسلام) زحمت اسبابکشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد...😣
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت268 _مجید...🙄 _جانم؟😍 _مجید من از این زندگی راضیام! نمیگم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت269
زیر لب آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد که مجید در را به رویم گشود.🚪
چراغ قوه موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به صورتم تابید.🔦
لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من صورتش را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت نیمخیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم:
_کجا بودی؟ تو این تاریکی دِق کردم!😒
_شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!😪
_مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!😟
میدیدم با دست چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شورشی در جانش به پا خاسته بود که تحمل اینهمه درد را برایش آسان میکرد.
قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد:
_الهه! بلند شو بریم!☺️
_کجا؟😳
_نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!😉
از اینجا که میرفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!😔
دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا تهِ جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد...😓
فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم...💸😓
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت269 زیر لب آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت270
_یعنی چی؟!!😳
_نترس الهه جان!☺️
همش تو راه فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمیرسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن.🗣
با اینکه خیلی نگران تو بودم و میخواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!😞
تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته.😣
نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم برم تو صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه گوشه مسجد و خودم نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، میترسیدم! فکر میکردم خُب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم ازمسجد بیام بیرون...😓
نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن.
میدونستم یواش یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم.
هر کاری میکردم دلم نمیاومد از جلوی پرچم موسیبنجعفر (علیهالسلام) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم (علیهالسلام) مونده بود👀
دیگه به حال خودم نبودم، به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم میترسیدم یکی صِدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریهام بلند نشه، فقط خدا رو قسم میدادم که به خاطر امام کاظم (علیهالسلام) یه راهی جلوی پام بذاره...🛣
سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود.
خیلی خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریههامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!"😊
اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم.
با یه محبتی نگام کرد و گفت:"امشب شب شهادت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! شب شهادت بابالحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا تعارف میکنی؟!!"😉
وقتی اینجوری گفت، دلم شکست و بهش جریان رو گفتم خندید و گفت:"حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟"😊
اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم!"😔
اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم."😊
اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونهاش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم.📝
وقتی هم داشت میرفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم..."🍽😉
@rahpouyan_nasle_panjom