✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت267 _لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت268
_مجید...🙄
_جانم؟😍
_مجید من از این زندگی راضیام! نمیگم خوشحالم، نه خوشحال نیستم، ولی راضیام! همین که تو کنارمی، من راضیام!☺️
_میدونم الهه جان! ولی من راضی نیستم! از اینکه اینهمه عذابت دادم، از اینکه زندگیات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی...😔
بند اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظهای طول کشید تا توانست با دست چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند.
با قامتی خمیده و قدمهایی که هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت.🚶
_الهه جان! من میرم برا شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم.😕
ساعت از هشت شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشت مجید روی تخت نشسته بودم.⏰
به روزهای آینده فکر میکردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم.😔
ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟😕
مجید که به دفاع از حرمت حرم سامرا قیام کرد و در برابر زبان شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود.😞
من هم که به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابطه با خانوادهام تمام نشود.👨👩👧👦
دستِ آخر هم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه (علیهالسلام) زحمت اسبابکشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد...😣
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت268 _مجید...🙄 _جانم؟😍 _مجید من از این زندگی راضیام! نمیگم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت269
زیر لب آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم اجابت شد که مجید در را به رویم گشود.🚪
چراغ قوه موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به صورتم تابید.🔦
لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من صورتش را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت نیمخیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم:
_کجا بودی؟ تو این تاریکی دِق کردم!😒
_شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!😪
_مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!😟
میدیدم با دست چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش جراحتش را بیشتر کرده، ولی شورشی در جانش به پا خاسته بود که تحمل اینهمه درد را برایش آسان میکرد.
قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد:
_الهه! بلند شو بریم!☺️
_کجا؟😳
_نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!😉
از اینجا که میرفتم خیلی داغون بودم! دیگه کم اُورده بودم! من کم میشه صبرم تموم شه، ولی دیگه صبرم تموم شده بود! به خدا گفتم مگه ما چی کار کردیم که کارمون به اینجا کشیده!😔
دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم! به تو حرفی نزدم، ولی به خدا تهِ جیبم دیگه پولی نمونده بود! وقتی اومدم دیدم عبدالله اینجاس خوشحال شدم، گفتم ازش یکم قرض میگیرم که اونم نشد...😓
فقط به اندازه شام امشب تو جیبم پول داشتم. دیگه حتی برای کرایه فردا شب هم پول نداشتم...💸😓
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت269 زیر لب آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید بازگردد و دعایم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت270
_یعنی چی؟!!😳
_نترس الهه جان!☺️
همش تو راه فکر میکردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمیرسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن.🗣
با اینکه خیلی نگران تو بودم و میخواستم زودتر برگردم، ولی دلم نیومد از جلو در مسجد رد بشم. گفتم میرم نماز میخونم، بعدش میرم یه چیزی میگیرم و برمیگردم. وقتی رفتم تو مسجد تازه یادم افتاد امشب چه خبره!😞
تا حالا نشده بود شب شهادت حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام) یادم بره، چون همیشه عزیز روز شهادت مجلس میگرفت. ولی امسال انقدر درگیر بودم که حتی یادم رفته بود امشب شب شهادته.😣
نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم برم تو صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه گوشه مسجد و خودم نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، میترسیدم! فکر میکردم خُب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم ازمسجد بیام بیرون...😓
نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن.
میدونستم یواش یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم.
هر کاری میکردم دلم نمیاومد از جلوی پرچم موسیبنجعفر (علیهالسلام) بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم (علیهالسلام) مونده بود👀
دیگه به حال خودم نبودم، به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم میترسیدم یکی صِدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریهام بلند نشه، فقط خدا رو قسم میدادم که به خاطر امام کاظم (علیهالسلام) یه راهی جلوی پام بذاره...🛣
سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود.
خیلی خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریههامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!"😊
اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم.
با یه محبتی نگام کرد و گفت:"امشب شب شهادت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! شب شهادت بابالحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا تعارف میکنی؟!!"😉
وقتی اینجوری گفت، دلم شکست و بهش جریان رو گفتم خندید و گفت:"حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟"😊
اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم!"😔
اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم."😊
اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونهاش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم.📝
وقتی هم داشت میرفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم..."🍽😉
@rahpouyan_nasle_panjom
💠🔅🔅🔅
🔅
🔅
با حضور حجت الاسلام انجوی نژاد به دو تا از مدارس شیراز رفتیم تا بچه ها بیشتر با تشکل «دختران زهرایی» آشنا بشن و به اولین همایش #دختران_زهرايی دعوتشون کردیم.
#دختران_زهرایی_شیراز
#حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
https://eitaa.com/rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠🔅🔅🔅 🔅 🔅 با حضور حجت الاسلام انجوی نژاد به دو تا از مدارس شیراز رفتیم تا بچه ها بیشتر با تشکل «دخت
❇️ حضور در جمع #دانش_آموزان دبیرستان نرجس
#دختران_زهرایی_شیراز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
❇️ حضور در جمع #دانش_آموزان دبیرستان نرجس #دختران_زهرایی_شیراز @rahpouyan_nasle_panjom
❇️ و حضور در هنرستان مرضیه
#دختران_زهرایی_شیراز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
❇️ و حضور در هنرستان مرضیه #دختران_زهرایی_شیراز @rahpouyan_nasle_panjom
❇️ امروز هم مهمان #دانش_آموزان عزیزِ دبیرستان امین فاطمة الزهرا (س) بودیم.
#دختران_زهرایی_شیراز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت270 _یعنی چی؟!!😳 _نترس الهه جان!☺️ همش تو راه فکر میکردم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت271
چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک👝 را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پلههای بلند و طولانی مسافرخانه🏣 سرازیر شدیم.
به قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک🗂 را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم.
مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم.
سرِ خیابان تاکسی🚕 گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند.
همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: «مجید! اینا میدونن من سُنیام؟» به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟»
«میشه بهشون حرفی نزنی؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «چشم، من حرفی نمیزنم. 😌ولی از چه میترسی الهه جان؟»
من کنارتم، نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!
اون خدایی که جواب گریههای من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!»
راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: «بفرما داداش! رسیدیم!»
خانهای بزرگ و قدیمی🏠، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید.
مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در🚪 را باز کرد.
روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت.
مجید خم شد تا ساک👝 را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد.
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت272
_دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.☺️
اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم.
_حاج خانم و دخترم هستن.دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!👵👩
همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت:
_خیلی خوش اومدید! بفرمایید!😊
_خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!😅
راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده.👴
از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن.👨👩👧👦 👨👩👧👦
دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد.🌳
از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکیاش مال پدرم بود و یکی دیگهاش هنوز دست عموم بود.
سرتون رو درد نیارم!😅 خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکیاش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!😉
_آخه حاج آقا...😓
رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد:
_پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا!😉
پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به بابالحوائج، حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کارهام؟!!😇
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 #آبان ماه نیست، آبانیا ماهن...! 🌝 تولدتون مبااااااااااارک.💝 🎊 #تولد ♍️ #آبان_ماهی 🙂
🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
آذر ماهی، متولد قشنگترینِ پاییز
تولدت مبااااااااااارک 💛❤️
🎊 #تولد
♐️ #آذر_ماهی
🙂 #دخترانه
@rahpouyan_nasle_panjom