eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
679 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : @Dokhtarane_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz 🩵 معرفی‌نامه‌امون : @zahraieha_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✅🙏🌺 پدران و مادران عزیر: اولین همایش تشکل دختران زهرایی، شاد، متفاوت و با برنامه هایی برای رشد دختران امروز از ساعت 15 الی 17 برگزار می شود. مکان امروز همایش در پوستر بالا معرفی شده. مکان همایش ها ثابت نیست و در قسمت های مختلف شهر برگزار می شود. برای امروز و آینده دختران خود قائل شده و بگذارید. اگر فرزندانتون در سرویس ها نیستند آن ها را برسانید و برگردانید 🙏 به بقیه دوستان هم اطلاع دهید. به آینده این تشکل امید داریم..... بچه ها را در کانال هم عضو کنید: @rahpouyan_nasle_panjom دعا کنین بشود آنچه باید بشود.... https://eitaa.com/rahpouyan
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
‌🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت272 _دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می‌اومدم سرِ خیابون دنبالتون.
‌🌀 ❤️ ✳️ _آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می‌داری؟ بفرمایید! بفرمایید داخل!😊 خانه‌ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی🍛 آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را می‌بُرد.😋 حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. _دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟🤔 در برابر نگاه مادرانه‌اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: _چیه مادر جون؟ چرا گریه می‌کنی؟😳 _چیزی نیس، حالم خوبه.😞 _دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت می‌مونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!😉 _یه هفته پیش بچه‌ام از بین رفت...😣 بچه‌ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...👼 دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری‌های بی‌ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.😭 پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند.🍴 حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب می‌کردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمی‌پرسد.😳 _آسید احمد! بچه‌ها خسته‌ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن.☺️ پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و می‌خواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین‌زبانی پاسخ داد: _من خودم پهن می‌کنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده‌مون نکنین!😅 _شما داری ما رو شرمنده می‌کنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن می‌کنم.😉 مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: _خوبی الهه جان؟🙄 _خیلی خوبم! خیلی خوب!🤗 _خدا رو شکر!😍 @rahpouyan_nasle_panjom
سلام و خوش آمد گویی مقدمه‌ی وعده ما بود و سلام به لحظه های نابی که قرار بود کنار هم داشته باشیم...! ☺️♥️ #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
سلام و خوش آمد گویی مقدمه‌ی وعده ما بود و سلام به لحظه های نابی که قرار بود کنار هم داشته باشیم...
🔅ثبت نام تو تشکل دختران زهرایی 🔹بازدید از نمایشگاه کتاب 🔅 و یک شروع خوب، با اسم خدای دلهای پاکتون ☺️😌 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🔅ثبت نام تو تشکل دختران زهرایی 🔹بازدید از نمایشگاه کتاب 🔅 و یک شروع خوب، با اسم خدای دلهای پاکتون
💠 اولین عامل برخورد مؤثر تو روابط ، آراستگیِ ظاهریه... و اولین عاملی که باعث میشه پوست خوبی داشته باشیم ، آرامشِ درونیه... این رو مشاور پوست و مو گوشزد کردن 😇 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
💠 اولین عامل برخورد مؤثر تو روابط ، آراستگیِ ظاهریه... و اولین عاملی که باعث میشه پوست خوبی داشته ب
ماشاءللللله... 😍 نوبت جشن و شادی و دست و کِل و جیغ که میشه هیچکس کم نمیذاره هاااا😁😋🎊🎉👏 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
ماشاءللللله... 😍 نوبت جشن و شادی و دست و کِل و جیغ که میشه هیچکس کم نمیذاره هاااا😁😋🎊🎉👏 #دختران_زهر
خاطره هاتون خیلی خوب بود😂😄 خدا استاد اخلاق و زندگی‌مون رو حفظ کنه 🌹 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
خاطره هاتون خیلی خوب بود😂😄 خدا استاد اخلاق و زندگی‌مون رو حفظ کنه 🌹 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فره
و چه کردید شما!!! تجلیل از مخترعین #دانش_آموز شهرمون، در زیر گروه زیست پزشکی🔬🌡 👏 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
و چه کردید شما!!! تجلیل از مخترعین #دانش_آموز شهرمون، در زیر گروه زیست پزشکی🔬🌡 👏 #دختران_زهرایی
و حسن ختام برنامه، مراسم عقدِ این دو عزیز 😍❤️ #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
‌🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت273 _آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می‌دار
‌🌀 ❤️ ✳️ نسیم خنکی به صورتم دست می‌کشید و باز دلم نمی‌آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم می‌خواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلک‌هایم را نوازش می‌داد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم.🤗 _الهه خانم! بیداری دخترم؟😊 با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: _ببخشید بیدارت کردم! الان خسته‌ای، همش می‌خوابی😴. ولی بدنت ضعف می‌کنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!😉 _دست شما درد نکنه حاج خانم!😋 _بخور مادرجون! بخور نوش جونت! ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!☺️ _شما می‌دونید همسرم کجا رفته؟🙄 نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن📦. اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!😉 صبحانه‌ام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد: تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم می‌اومدم!😕 _حالم خوبه حاج خانم!😅 _مادرجون! تازه یه هفته‌اس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک سنگین کنی!😒☝️ تو هم مثل دخترم می‌مونی، نمی‌خواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صِدام کن!😇 همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف می‌زد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد.🔔🚪 مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگی‌مان را داخل حیاط می‌گذاشت.🚛 آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستین‌ها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که بر‌می‌داشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر می‌شد.🤕 @rahpouyan_nasle_panjom
🎉🌸🎊🎉🎊 📸📸 گزارش تصویری اولین همایش - 1 آذرماه 👇👇👇 http://www.rahpouyan.com/pagePic.asp?tid=7698 💜💙💚💛❤️ @rahpouyan
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
‌🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت274 نسیم خنکی به صورتم دست می‌کشید و باز دلم نمی‌آمد از این خ
🌀 ❤️ ✳️ _دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده! من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا هنوزم ازت خجالت می‌کشم! 😥 ای کاش الان حوریه👧 هنوز تکون می‌خورد! دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمی‌توانست از روی پهلویش جدا کند کسی به در زد.🚪 صدای «یا الله!» آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. _ماشاءالله! چقدر خونه‌تون قشنگه!🏡 و هر بار به بهانه‌ای بر لفظ «خونه‌تون!» تأکید می‌کرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. ببینید بچه‌ها!😌 من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسی‌بی‌جعفر (علیه‌السلام)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره‌ای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست می‌چرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس! پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی!🏭 خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار می‌کردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمی‌تونی برگردی سر کارِت... من خودم یه مَردم! می‌دونم برای یه مرد هیچی سخت‌تر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکل‌تون به خدا باشه! بالاخره خدا بنده‌هاش رو به هر وسیله‌ای آزمایش می‌کنه!»😌 از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس می‌کردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد: «هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!» زبان من و مجید بند آمده و نمی‌دانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمی‌خواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت. _حاج آقا! این چه کاریه؟ که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: «بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!👴 دخترم! داشت یادم می‌رفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده!🍲 فراموش نشه که قلیه ماهی‌های مامان خدیجه خوردن داره!» و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت... @rahpouyan_nasle_panjom