eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
528 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
💠 مکان: بلوار امیرکبیر، خیابان شهید فرزدقی، پشت باغ جنت، باشگاه #ایثار 🌼😘 با کمال افتخار منتظرتو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠⭕️🎾⭕️💠🎾⭕️💠 شرح اولین اردوی ورزشی #تشکل_دختران_زهرایی رو از زبان بچه ها بشنویم😌 «پوزش از اینکه مکان، فضای جمعیت زیاد شما رو نداشت!» ❤️🌹 #تشکل_دختران_زهرایی_شیراز @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمی‌خواستم کسی مرا ببیند که بی‌سر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم🚶♀، ولی خیالم پیش مجید بود و می‌دانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده‌ام، چه حالی می‌شود که دلم نیامد بروم.😌 می‌خواستم شیرینی😋 این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نرده‌های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید.🙄 چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: _اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.🙂 در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نرده‌ها نشده بود و برای بازگشت به خانه بی‌قراری می‌کرد که آسید احمد با تعجب پرسید: _مگه سحری نمی‌خوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمی‌رسی باباجون!😳 _آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم می‌خوریم!😊 _برو باباجون! برو که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودن هر چی ایمان آدم کامل‌تر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت می‌کنه! برو پسرم!😉 مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!🗣» شاید باورش نمی‌شد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد😳... @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت292 ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خ
🌀 ❤️ ✳️ از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه‌ای از خاطرم جدا نمی‌شد. نمی‌دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ٢٢ ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم.😷 به قدری تب و لرز کرده🤒 بودم که روی افتاده و حتی نمی‌ توانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود . حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینه‌ام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد.😥 چشمان خواب‌آلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا می‌خواند.🙏 حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن کبیر می‌خواند. _ الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.💑 ما اعتقاد داریم امشب نامه سرنوشت هر کسی به امضای امام زمان (ع) می‌رسه. اگه امشب کسی بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش می‌نویسه و امام زمان (ع) هم براش امضا می‌کنه...!😌 هنوز هم در حقیقت مناجات با اهل بیت پیامبر (ص) شک داشتم و نمی‌توانستم با کسی که هزاران سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده‌ام، دردِ دل کنم، اما ارتباط با موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم. @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ ششم محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش🏴 کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند. حالا حقیقتاً یتیم شده بودم.😔 مات و مبهوت😳 اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بودم.👀 در روزگاری که مردم عراق🇮🇶 و سوریه🇸🇾 برای دفاع از کشورشان در برابر خون‌آشام‌های تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروه‌های تروریستی شده بودند... ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنان که در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریست‌ها قرار می‌داده😞 و وقتی پدر پیرم از این همه تن‌فروشی‌اش به ستوه آمده و اعتراض می‌کند، به جرم مخالفت با فتوای مفتی‌های تکفیری، کشته شده🗡 و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیری‌ها می‌گریزد🏃 و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را می‌کرده، اعدام می‌شده و معجزه‌ای می‌شود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت می‌شود. ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستان‌ها🌴 و خانه قدیمی‌مان را برای قتل عام مسلمانان بی‌گناه سوریه، در جیب تروریست‌ها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بی‌دفاع کرده است.😓 @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ کسی به درِ خانه زد.🚪✊ آسید احمد و مامان خدیجه بودند. نه می‌توانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می‌توانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسی‌شان را بدهم. آسید محمد شروع کرد : بینید بچه‌ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید، سعی کردم هر کاری برای بچه‌های خودم می‌کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری هایی هم کردم که ان‌شاء‌الله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!😉 ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و می‌خوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.😊 مامان خدیجه به کمک همسرش آمد: «حدود بیست روز تا مونده، باید کم کم آماده بشیم!👜 حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!☺️ من محو دعوت نامه ناخواسته‌ای شده بودم که امام حسین (علیه‌السلام) برایم فرستاده!!😔 _ حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم😳... آسید احمد از تماشای این همه شور و شوق یک 👳 چه حالی شده بود.😍 _ ما ان‌شاء‌الله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت می‌کنیم. 🚎 به امید خدا یکشنبه صبح هم می‌رسیم مرز شلمچه. اگه خدا بخواد یکشنبه شب می‌رسیم نجف، خدمت حضرت علی (ع)! و چه سفر دل‌انگیزی بود که می‌خواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (ص) آغاز شود؛ همان کسی که در شب‌های قدر...😔 بی‌هیچ درد سری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی🎒، مهیای رفتن شدیم...🚶 @rahpouyan_nasle_panjom
💎💎💎اولین #کارگاه_علمی_و_رفع_اشکال 💥💥با حضور دبیران متخصص 🌹🍃🌹ویژه دخترخانم های دانش آموز مقطع اول و دوم متوسطه🌹🍃🌹 #تشکل_دختران_زهرایی #باهم_بهشت_را_میسازيم @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت295 کسی به درِ خانه زد.🚪✊ آسید احمد و مامان خدیجه بودند. نه
🌀 ❤️ ✳️ با همه خستگی😪 طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعت‌ها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگ‌های بدنم می‌دوید.😍 در هر روستا و کنار هر خانه‌ای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای☕️ عراقی و خرما و یا هر چه در دسترس‌شان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا می‌داند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی می‌کردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند.☺️ می دیدم در انتهای خیابان خورشیدی🌅 در دل شب می‌درخشد و به رویم لبخند می‌زند! باور می‌کردم یا نمی‌کردم، مقابل مرقد امام علی (ع) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی‌اش، تنها نگاهش می‌کردم که نمی‌دانستم چه کنم!😳 مامان خدیجه می‌دید دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (ع) می‌افته، واسه منم دعا کن🙏! دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی😉» ولی حالا باورم شده بود که امام علی (ع) مرا ، صدایم را و اگر سلام کنم، !😍 حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمی‌دادند.😕 هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند...! @rahpouyan_nasle_panjom
🍃🌼🍃🍃🍃🍃 بابای مهربان #امام_زمان خوش آمدی! 💛 #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت296 با همه خستگی😪 طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غی
🌀 ❤️ ✳️ _ ما هم نتونستیم بریم حرم!😕 که آسید احمد دستی سرِ شانه‌اش زد و با مهربانی پاسخ داد: _عیب نداره بابا جون! می‌شد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم💞! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (ع) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم!😉☝️ با اوج دلتنگی با حرم امام علی (ع) وداع کرده و به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم.🚶 شیعیان عراقی🇮🇶 در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (ع) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (ع) چیزی نمی‌دیدند😍 که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می‌کردند. مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد: _الهه! تو اینجا چی کار می‌کنی؟ تو این جاده این همه زن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین (ع) میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟😔 الهه! من احساس می‌کنم اون شب تو امامزاده، خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبت‌ها به خونه آسید احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!🙏 زیر گوش مجید زمزمه کردم: «مجید! این غذاهایی که اینجا می‌خوریم، مزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و اُوردی درِ خونه‌مون😋!» _الهه! اون روز هم اربعین بود!🙂 من تو رو هم از امام حسین (ع) دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم و فقط با امام حسین (ع) دردِ دل می‌کردم!☺️ @rahpouyan_nasle_panjom
تشکل دختران زهرایی برگزار میکند. اولین کارگاه علمی و رفع اشکال با حضور دبیران متخصص ویژه دختر خانم های مقطع اول و دوم متوسطه‌.(علوم انسانی/تجربی/ریاضی فیزیک). وعده دیدار:پنجشنبه.۲۹آذرماه.ساعت ۸صبح الی۱۵بعدظهر. مکان: مکان برگزاری: بلوار مدرس. بلوار فضیلت جنوبی (35 متری فضیلت) حدفاصل کوچه 33 و 35، خیابان فیض، سمت راست، حوزه علمیه فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) راه های ارتباطی: ✅ شبکه های اجتماعی تشکل « دختران زهرایی شیراز »: تلگرام : 👇 https://t.me/rahpouyan_nasle_panjom ایتا : 👇 https://eitaa.com/rahpouyan_nasle_panjom اینستاگرام : 👇 https://www.instagram.com/rahpouyan_nasle_panjom/ ✅ در صورت تمایل به حضور در این کارگاه عدد ۱ را به شماره 100007137 ارسال کنید. ازین به بعد سرویس ها از طریق سامانه بالا اعلام میشود ☝️ مهلت ثبت‌نام تا سه‌شنبه 27/9/97 .
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت297 _ ما هم نتونستیم بریم حرم!😕 که آسید احمد دستی سرِ شانه‌ا
🌀 ❤️ ✳️ در یکی از پوسترها تصویری از سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب الله لبنان🇱🇧 نقش بسته و در زیر آن نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی طویله‌ای هم به نام نمی‌شناسیم😏!» به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم می‌سوزد و به شدت می‌لنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری😳؟» از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. مجید مقابلم روی زمین زانو زد و کفش‌هایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده. مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه می‌کرد.😔 چند قدم آنطرف‌تر، به دیوار سیمانی یکی از موکب‌ها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم.💺 مامان خدیجه از ساک دستی‌اش💼 ملحفه‌ای درآورد و دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید جوراب‌هایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدم‌هایم را زیر آب می‌شست. مجید کفش‌هایم را در کیسه‌ای پیچید و توضیح داد: «الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!» کفش‌های اسپرت👟 خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. با پای برهنه به راه افتاد...👣 @rahpouyan_nasle_panjom
✅ 📚🌺📚🌺📚🌺 ⭕️ آخرین مهلت ثبت نام #کارگاه_علمی 🔹سه شنبه - ٢۷ آذر جهت ثبت نام عدد « ١» را به شماره ١٠٠٠٠٧١٣٧ پیامک کنید. #تشکل_دختران_زهرایی_شیراز @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت298 در یکی از پوسترها تصویری از سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب ا
🌀 ❤️ ✳️ دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه شهر کربلا مانده و جمعیت 👥🗣 به حدی گسترده بود که از همینجا صف‌های به هم فشرده‌ای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینب‌سادات ناامید شده بودم😥 که سراسیمه سرک می‌کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب🌌 و زیر نور ضعیف چراغ‌های حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه‌ای که گم شده باشد، بغض کردم.😰 فقط آیت‌الکرسی می‌خواندم. 🙏 از این همه بلاتکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حرم امام حسین (علیه‌السلام) اینه؟ و بانویی ایرانی کنارم بود که با لحنی ملیح پاسخ داد: «نه عزیزم😌! این حرم حضرت اباالفضلِ (ع)! دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده بودم. بین‌الحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا (ع) رسیدم. @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت299 دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه
🌀 ❤️ ✳️ پلکی نمی‌زدم تا نگاه مهربانش را لحظه‌ای از دست ندهم که یقین داشتم نگاهم می‌کند!😌 هر دو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می‌آمد، به عشقش ضجه می‌زدم و از اعماق قلب♥️ عاشقم صدایش می‌کردم. که در تمام عمرم تجربه‌اش نکرده بودم. و چه شبی بود آن شب جمعه که سر به دیوار (ع)، تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین (ع) بودم. از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می‌کرد، چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (ع) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید کسی صدایم زد🏻: «الهه...» همانطور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پله‌های... با اینکه الهه‌اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و بدنش می‌لرزد و نمی‌دانم چقدر نگاهش به دنبالم پَر پَر زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه🙍♂ و بی‌خوابی به خون نشسته بود. _مجید! دیشب خیلی با امام حسین (ع) حرف زدم، تو همیشه می‌گفتی باهاش دردِ دل می‌کنی، ولی من باور نمی‌کردم... ولی دیشب باهاش کلی دردِ دل کردم...! با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله‌ها استراحت می‌کردند، عبور کردم و همچنان که دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس🌧 کربلا نهادم و دیگر نگران گذشتن از میان خیل نامحرمان نبودم که شوهر برایم راه باز می‌کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم (ع) ببرد.💑 @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت300 پلکی نمی‌زدم تا نگاه مهربانش را لحظه‌ای از دست ندهم که یقی
🌀 ❤️ ✳️ ✔️ از ترنم ترانه‌ای لطیف چشمانم را می‌گشایم و دختر نازنیم👼 را می‌بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا می‌زند.👶 با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همان جا روی تخت می‌نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش می‌کشم.😍 حالا یک ماهی می‌شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریه‌ای دیگر عطا کرده... باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده. نه تنها مجید که منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (ع) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانه‌ام را پرچم عزا🏴 زده‌ام که حالا پس از هزاران سال و از پسِ صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده‌ام!❤️ که حالا می‌دانم عشق حسین (ع) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان می‌کند که با جان شیعه کرده و...😍 هر چند به هوای رقیه👶 نمی‌توانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم. اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده‌اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (ع) را از همین مسیری که به کربلا می‌رود، استشمام کنیم.🍃 مجید رقیه را از آغوشم می‌گیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه‌ای با دخترش بازی می‌کند و چه عاشقانه به فدایش می‌رود که رقیه هم...!👨👩👧❤️ @rahpouyan_nasle_panjom
چل بار بگو : "چِل تا چِلو، چِل بار چِلو میدم" و برای چِل تا چِل بفرست تا شب چِله یه خبر چِل کننده چِلت کنه!😂 شب چله‌تون مبارک! 😜🍉 @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃 آذر ماهی، متولد قشنگ‌ترینِ پاییز تولدت مبااااااااااارک 💛❤️ 🎊 #تولد ♐️ #آذر_ماهی 🙂 #دخت
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ #دی ماهیااااا تولدتون مبااااااااااارک 💙❤️💙 🎊 #تولد ♑️ #دی_ماهی 🙂 #دخترانه @rahpouyan_nasle_panjom
🕯 با قوطی کنسرو برای اتاقتون #جا_شمعی درست کنید! 😍👌 #ترفند_دخترانه @rahpouyan_nasle_panjom
چاکر بچه های کانال...😁👋👋 @rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز بعد از یه بارونِ زمستونی 🌧🌬❄️ 🛣 بلوار شهید چمران شیرازِ قشنگمون ☺️ @rahpouyan_nasle_panjom