eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
557 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ بعد از مدت ها، از اعماق وجودم می خندیدم 😃و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش می کردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: "الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟" و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم هایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود. **** با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه ام سلام کند که به ُیمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی م یشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند می زد. حسابش را نگه داشته و خوب م یدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من می گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب مجید برایم می خرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک برای دل ُپر هوس من و میوههای متنوع رنگارنگی بود که هر روز سفارش می دادم و مجید شب با دست ُپر به خانه می آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب می فهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله می کشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز ِکردن این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی می شد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم می آمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر می کرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سر ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری می کردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم می خواست این روزها کنارم بود و با دست های مهربانش برایم مادری می کرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را می شنید، تا چه اندازه خوشحال می شد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه می زد و چه می شد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله می کرد و دو رکعت نماز شکر می خواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش ،گوشم را کر می کرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه می شد کرد که مشیت الهی بود و با همه بی قراری های گاه و بی گاهم، سعی می کردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. ِ**** یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به در اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم... @rahpouyan_nasle_panjom