🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت127
مویزها را در بشقاب روی میز ریختم در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد:
"قربون دستت الهه جان!"
و بعد با تعجب پرسید:
"مجید خونه نیس؟"
مقابلش روی مبل نشستم و گفتم:
"نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه اس."
و بعد با خنده ادامه دادم:
"چه عجب! یادی از ما کردی!"
سرش را کج کرد و با صدایی گرفته
پاسخ داد:
"دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا."
و برای او که خانواده و خانه ای دیگر
نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم:
"حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟"
لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد:
"خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس
میخونه."
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید:
"تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟"
نفسعمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید:
"مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟"
و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد:
"دیدی اون شب بابا چطوری براش خط و نشون می کشید؟"
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:
"خودش بهت چیزی نگفت؟"
سرم را پایین انداختم و مثل این که
نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم:
"گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره."
و او بی درنگ پرسید:
"پیرهن مشکیاش رو هم عوض نکرد؟"
و من با لبخندی که انگار از آرامش
قلب مجید آب می خورد، پاسخ دادم:
"نه!"
@rahpouyan_nasle_panjom