eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
677 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : @Dokhtarane_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz 🩵 معرفی‌نامه‌امون : @zahraieha_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ سپس به آرامی خندیدم 🙂و ادامه دادم: "هر روز صبح که مجید می خواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا می کنم که وقتی مجید بر می گرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی ُخب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!" از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: "من فکر می کردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسل هایی که جواب نداده بود، به خودش میاد😳! خیال می کردم می فهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!" و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: "عبدالله! مجید عاشقه!" که من می دانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرم تر از گذشته به پای عزاداری های محرم گریه می کرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین (ع)بازگو می کرد، پس لبخندی زدم😊 و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: "بگذریم، از خودت بگو!" در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: "تو بگو! تِه چشمات یه چیزی هست!😉" از هوشیاری اش خنده ام گرفت 😀و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: "الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟" پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن "بفرمایید!" بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: "خیلی بد رد گم میکنی! اینجوری من ُخیلی بدتر شک می کنم !بگو چی شده!" و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: "هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!" در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و هم چنان که موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر می داشت، تهدیدم کرد: "الان زنگ میزنم از مجید میپرسم!" و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی آمد خبری که من ِ روی گفتنش را ندارم ،مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهرا رفت که عبدالله هم چنان اصرار می کرد و می خواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجت های شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده ُپر شد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت می کشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم.... @rahpouyan_nasle_panjom