🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت129
یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای شاداب و چشمانی که زیر پرده ای از حیا می خندید🙂، به آشپزخانه آمد و هم چنان که چند اسکناس نو را از جیبش در می آورد، گفت:
"مبارک باشه الهه جان!"
و اسکناس ها را کف دستم گذاشت و با خنده ای مهربان ادامه داد:
"من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!"
سرم را پایین انداختم و با لبخندی ُپر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که دردل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد:
"اگه الان مامان بود، چقدر ذوق می کرد!"
و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل این که نتواند غم جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.
****
نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم ِ و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بی گاهم نمیتوانستم سر پا بایستم، پای اجاق گازروی صندلی نشسته و ماهی ها را سرخ می کردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهی ها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش می کردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور می کردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم می رسید و به قدری غمگین می خواندند که بی اختیار دلم شکستو مژگانم تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای ُپر سوز و گدازی دل از دست می دادم و سخت تر این که این نوای اندوه بار مرا به عالم شب های امامزاده می ُبرد و قلبم را بیشتر آتش م یزد. شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها ضجه می زدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجره های
مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین(ع)واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که در خانهِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب،حسابی دست ُپر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دستدیگرش پاکت میوه های پاییزی را حمل می کرد. پاکت های میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه می خواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی رّد اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهشزیر بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضه های امام حسین (ع_گریه کرده است.
دست هایش را شست که با مهربانی صدایش کردم:
"مجید جان! شام حاضره."
دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه ُپر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت ومثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد:
" به به! چی کار کردی الهه جان!"
و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم:
"قابل تو رو نداره!"
چقدر دلم برای این شب های شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم...
@rahpouyan_nasle_panjom