🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت131
روی تختم دراز کشیده و پیشانی ام را با سرانگشتانم فشار می دادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند😰. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم می زد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان😈 به رویم سلام کرد.
نخستین باری بود که به در خانه ما می آمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی
نداشتم. با کالام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی
آهسته پرسید:
"شوهرت خونه اس؟"
و چون جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و مشکی اش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدی اش را پرسید:
"میشه بهش اعتماد کرد؟"
و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی شرارت بار😈 ادامه داد:
"منظورم اینه که با شیعه ها ارتباط نداره؟ یا مثلا با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟"
مات و متحیر مانده بودم که چه می پرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانیام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم:
"برای چی باید با شیعه ها ارتباط
داشته باشه؟"
ابرو های نازک و تیزش را در هم کشید و بلاخره حرف دلش را زد:
"می خوام بهت یه چیزی بگم، می خوام بدونم شوهرت فضولی می کنه و به کسی گزارش میده یا نه؟"
از این همه محافظه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به
آرامی جواب دادم:
"نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!"
و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: »
"این اعلامیه رو یه عالم وهابی توزیع
کرده برات آ وردم که بخونی."
و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (ص) باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد:
"این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر (ص)!"
حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم:
"حالا چرا باید امروز شادی کرد؟"
نگاه عاقل اندر سفیه ای به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد:
"برای مبارزه با بدعتی که این رافضی ها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضی ها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت کافرنکه خودشون رو به امت اسلامی می چسبونن!"
برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید
و تازه متوجه شدم منظورش از رافضی ها همان شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه ای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرف های بی سر و تهی که به نام اسلام سر هم می کرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت:
"حاال اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه."
و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام می کشم، از پله ها پایین رفت...
@rahpouyan_nasle_panjom