🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت132
در را بستم و همان طور که جزوه را ورق میزدم، روی مبل نشستم. کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین
(ع) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (ص) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمی دانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل
این خانه به آیین وهابیت، رهبری! از بیم این که مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (ص) در چند
خط، نمی توانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرف ها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر می کردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیمخانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای ُپر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویش را هم پنهان می کردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال این که اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداریام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک می دید و نازم را می کشید و حالا باید نیش و کنایه های نوریه را به جان می خریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد.
ساعتی سر به دامان غم بی مادری، در
حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید در ِددل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد. ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی آمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدم هایش در حیاط پیچید و خدا می داند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشک هایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس پیشنهادی که ِ برای رفتنش داده بودم، به رویم می خندید وارد خانه شد که به سبک و سر
روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که این چنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.
در دستش غذای نذری بود که روی اپن آشپزخانه گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا ومهربانی توضیح داد:
"دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم."
و چقدر لحن کللم و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانهمان مردد مانده بود که می دانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم ِابا می کرد. حالل امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای ً نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم:
" منماتفاقانهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!"
و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم...
@rahpouyan_nasle_panjom