🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت133
نگاهم محو تخت خواب های کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تا هفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد:
"الهه جان! از این خوشت میاد؟"
و با انگشتش، تخت کوچک و زیبایی را
نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و
دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم:
"این که خیلی دخترونه اس!"
و با نگاهی شیطنت آمیز ادامه دادم:
"من که میدونم پسره!"
هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در برابر سماجت
مادرانه ام تسلیم شد و پیشنهاد داد:
"میخوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟"
و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم نوزاد و تماشای انواع کالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بی آنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم می زدیم. هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار می ایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دست فروش سمبوسه یا از مقابل ویترین ُپر
از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم می زد. البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش می کرد. نسیم خیس و خوش رایحه شب های پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغ های خیابان و چراغ های کوتاه و بلند مغازه های مختلف، حال و هوای پُر رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار
شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگی ام بود که چشمم به کاسه های هوس انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیری هایِ. کودک پر نازمان عادت کرده بود، خندید و با"چشم! آلوچه هم می خریم!" نزدیک پیشخوان مغازه ترشیدفروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیاده روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچه های ترش را به دهان می گذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف می زد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنینمان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرم تر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانه ام شده بود.
آنچنان در بستر نرم احساسات پاک و سپیدمان، پلک هایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم می دیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی ساکت و آرام کوچه هم چنان قدم می زدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغ های زرد و سفیدش پیچید و مثل این که شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمی آمد و با چنگی که پبه بازویم انداخت، مرا به گوشه ای نمی کشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین می شدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در
انتهای کوچه می شنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس می لرزد و قلبم آن چنان به قفسه سینه ام می کوبید که باور کردم این همه بی قراری، بی تابی کودک دلبندم بود که از خوابنازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس می کردم.
نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و می شنیدم که مضطرب صدایم می کرد:
"الهه، خوبی؟"
با اشاره بی رمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی
ِ سرم، به دلمبود پشتم را از دیوار کندم که تازه درد پیچیده در کمر و سوزِش مغزتازیانه زد و ناله ام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار می داد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای ُسستمربوده بود.
ِ
مجید،پریشانِ حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش
جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم:
"چیزی نیس، خوبم..."
@rahpouyan_nasle_panjom