🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت135
نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید:
"خب تو رو کجا دیدن؟"
لبخندی کمرنگی نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم:
"من رفته بودم در رو باز کنم..."
که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد:
"مگه نوریه خودش نمی تونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟"
در برابر پرسش های مکرر و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم می لرزید، جواب دادم:
"اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود..."
و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام ششیشهترک خورده صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد:
"پس اینا اینجا چه غلطی می کردن؟!!!"
نگاهش از خشم آتش گرفته😡 و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب های خشِک از ترسم را تکانی دادم😥 و گفتم:
"همون هفته های اولی بود که مامان
فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین..."
و نمی دانستم که آوردن نام آن روزها، این چنین جگرش را آتش می زند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد:
"اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه ُمشت مرِد غریبه می اومدن با ناموس من حرف میزدن؟..."
در مقابل بارش باران احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم پاره شد. قطرات اشکی که برای ریختن بی تابی می کردند، روی صورتم جاری شدند و همان طور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش می کردم، مظلومانه پرسیدم:
"توبه من شک داری مجید؟"
و با این سؤال معصومانه من، مثل این که صحنه نگاه گناه آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندم گونش پاشید و فریادش در گلو شکست:
"من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اون جوری بی حیا..."
و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی می کرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه
از جا بلند شد و با گام های بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست محبت همیشگی اش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی
نمی گفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس می کردم که بالاخره سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد:
"ببخشید الهه جان! ِ نمیخواسم سرت داد بزدم!نمی خواستم اذیتت کنم، ببخشید..."
و حالا نوبت بغض قدیمی من بود
ِ که شکسته و سر قصه بی قراری ام را باز کند:
"مجید! اون روزی که اینا اومدن در
خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دِم در تا منو ببینی! من به خیال این کهتو پشت در هستی، در رو باز کردم..."
و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بی دریغ می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم:
"ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم می خواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم می خواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!"
@rahpouyan_nasle_panjom