eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
677 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : @Dokhtarane_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz 🩵 معرفی‌نامه‌امون : @zahraieha_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، هم چون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم می کرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بی رحمانه او را از خودم طرد می کردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا می گفتم از آن چه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بی قراری های آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: "پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟" با سر انگشتان سردم، رّد گرم اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام مانع می شد و به جای من، او چه خوب می توانست زخم های دلش را برایم باز کند که بی آن که قطرات بی قرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: "الهه! نمی دونی چقدر دلم می خواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید این که یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلا نمی دونستم باید بهت چی بگم،فقط می خواستم باهات حرف بزنم..." و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: "ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم: "مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با این که دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمی تونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم..." و حالا طعم تلخ بی مادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، هم چنان می گفتم: "آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمی کردم مامانم بمیره..." لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بی خبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال می کردند، پنهان کنم. می شنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام می داد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را ِسر کرده بود، بهیاد مادر مظلوم و مهربانم گریه می کردم که های و هوی خنده هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آن چنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل ای نکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد: "خدا لعنتتون کنه!" مانده بودم چهمی گوید و چه کسی را این طور از تِه دل نفرین می کند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد: "چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: "امروز بچه ها تو پالایشگاه می گفتن دیروز تو عراق، تروریست ها یه عده از مهندس ها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی." @rahpouyan_nasle_panjom