eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
677 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : @Dokhtarane_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz 🩵 معرفی‌نامه‌امون : @zahraieha_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخی های ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماهه اش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه می آمد و من چقدر مقاومت می کردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بی گاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامه داری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانه اش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم ناله ام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آن چنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: "چی شد الهه؟" ساجده را رها کردم و هم چنان که با دست کمرم را فشار می دادم، لبخندی زدم و با چشمانی که می خواست شادی اش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: "چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟" از هوش ساجده چهار ساله و زبان ُپر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانهخارج شود زیرا که می ترسیدم حرف های در گوشی من و لعیا را بیرون بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: "خبریه الهه جان؟" و دیگر نتوانستم خنده ام را پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، می خندید. لعیا همان طور که نگاهم می کرد، چشمان درشتش از اشک ُپر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و هم چنان که حواسم بود تا از آن طرف بود که میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: "فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلا می خوای فعلا چیزی نگو!" و او هنوز در تعجب خبری که به یک باره از من شنیده بود، تنها نگاهم می کرد و بی توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر می کردم، پرسید: "چند وقته؟" به آرامی خندیدم🙂 و با صدایی آهسته تر جواب دادم: "یواش یواش داره سه ماهم میشه!" که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: "آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمی خواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بالاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب..." @rahpouyan_nasle_panjom