eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
557 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: » "خب خجالت میکشیدم!" از حالت معصومانه ام خنده اش گرفت و گفت: "از چی خجالت می کشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت میمونم." و شاید هم چون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: "الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات ُپر کنم، ولی حداقل می تونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!" سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه اش را به نمایش گذاشت: "الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که ُخب حالا که خدا این جوری خواست و مامان رفت، ولی هواشو داشته باشه! من که هستم!" با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزی های صادقانه اش را زیر لب دادم: " ُخب مجید هست..." که بلافاصله جواب داد : "الهه جان! آقا مجید که مرده!نمیدونه یه زن وقتی حامله اس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!" سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: "تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر می گرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه." لبخندی زدم و خواستم جواب این همه ُ مهربانی اش را بدهم که غیبت طولانیمان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اپن کشاند و با شیطنت صدایمان کرد: ُ "چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟" که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند. حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادیاش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را ُپر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: ِ "من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و بر الهه می چرخه ها!" که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: "ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همین جوری هوای الهه رو داشت!" و برای این که شیطنت سرشار از شادی اش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: "خدا شانس بده!" و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خنده هایمان ُپر شد که از ترس بر مال شدن حضور این تازه وارد نازنین، خنده هایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم. از چشمان پوشیده از شرم مجید و خنده های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بی خبر از همه جا، فقط نگاهمان می کردند که محمد با شرارت همیشگی اش پرسید: "چه خبره رفتید تو آشپزخونه ِهی میخندید؟ ُخببیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!" که عطیه همان طور که یوسف را از روی ً تشکچه کوچکش بلند می کرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: " قرارحتمانیس شما بدونید، وگرنه به شما هم می گفتیم!" مجید که از چشمانم فهمیده بود ِ صحبت را به دست گرفت و باهنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سر تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان می آورد، داغ دل ابراهیم را تازه می کند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: "این عرب ها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوس ها دادن، سرش گرم باشه!" که محمد با صدای بلند خندید و همان طور که پوست تخمه هایی را که خورده بود، در پیش دستی اش می ریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: "فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!َ" که عطیه غیرت زنانه اش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: "حالا تو چرا ذوق می کنی؟!!!" محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد: "خب ذوق کردنم داره!" و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتی اش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: "همه امتیاز نخلستون ها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلا داریم براتون تو دوحه سرمایه گذاری می کنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلا نفهمه دور و برش داره چیمیگذره!" معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانهای که با مشتریان بی نام و نشان خارجی اش آغاز کرده بود، دلم را هم چون قلب مادرم می لرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: " ُخب شماها چرا هیچ کاری نمی کنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا..." که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستی اش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: "توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ "