🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت140
محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت:
"راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!"
لعیا چهره اش در اندوه فرو رفته و همان طور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده می گذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بی تابی به سمت محمد عتاب کرد:
ِ
"تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این ِگرونی، بیکار هم بشی!"
ِ مجید در سکوتی ساده، اناری را سرحوصله دانه می کرد و به حساب خودش نمی خواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمی اش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد:
"الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمی کرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگی اش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمی کنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریه اس که چی میگن و چه دستوری میدن!"
که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت:
"بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده!"
و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد:
"الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چشم!"
و برای اثبات ادعایی که می کرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد:
"چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه
که یه وقت به نوریه بر نخوره! اصلاً به ما محل نمی ذاشت و فقط با نوریه حرف
میزد!"
عطیه همان طور که یوسف را در آغوشش تکان می داد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت:
"اون دفعه هم که ما اومدیم، همین جوری بود. من احساس کردم اصلاً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه." و من چه زجری می کشیدم که خاطرات گاه و بی گاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم می گذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را می کرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا می کردم، به دیدنش می رفتم. ابراهیم عقده این
مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت: "نمونه اش همین امشب! به جای این که
پیش بچه هاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!"
و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید:
ِ"من نمیدونم مگه عرب ها رسم دارن شب چله بگیرن؟"
که محمد خندید و با شیطنت همیشگی اش جواب داد:
"نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!"
و بعد مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت:
"همه اینا به کنار! نمی دونید بابا چه جوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یه کارایی میکنه که آدم شاخ در میآره!"
که بالاخره مجید سرش را بالا آورد و همان طور که مستقیم به محمد نگاه می کرد، منتظر ماند تا ببیند چه میگوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل ای نکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد:
"ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. این همه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون می گفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!"
و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد:
"آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعه ای، بابا روزگارتون رو سیاه میکنه! از من میشنوی، از این خونه برید!"
لحن خوابیده در میان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونت های نامعقولش با خبر بودیم و حالاکه عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و می توانستم تصور کنم که براب خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانه اش کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ داد:
"ان شاءالله که چیزی نمیشه!"
و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطرات مادرم داشتم، رو به محمد گله کردم:
"کجا بریم؟ تو که می دونی من چقدر این خونه رو دوست دارم!"
@rahpouyan_nasle_panjom