🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت144
خانه ای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم می داد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمی زد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه می فهمیدم نوریه می خواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطه گری اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجیدخجالت می کشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و
دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی ُپر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!"در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه می دید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش این طور خط و نشان می کشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه
ادامه داد:
"اگرم نمی خواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خندهای موزیانه پنهان شده و همان طور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت:
"همه چی گرون شده! ُخب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمی فهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز این که می خواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد:
"باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ ُپر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشته هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (ع) که سوار بر دسته های عزاداری از خیابان اصلی می گذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و ُپر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی
آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدم هایی که از عصبانیت روی زمین می کوبید، به سمت پنجرههای قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام می کرد:
"باز این رافضی های کافر ریختن تو خیابون!"
چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه
شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر می کند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد:
"خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!"
و برای هر چه شیرین تر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر می کرد:
"خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلا خدا رو قبول ندارن."
مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دست های از امت اسلامی را لعن و نفرین می کند! مجید با همه خون غیرتی که در رگ هایش می جوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماس های
بی صدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار می داد تا در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا می زد که چشم از نوریه برنمی داشت.
ً
آن چنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمی توانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بی ادبانه پرسید:
"شوهرت چِش شد؟!!!"
@rahpouyan_nasle_panjom