🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت153
شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم ، و او همچنان برای من حرف میزد ومن باز از شنیدن صدایش لذت میردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم ،و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی.زیر زبانم.مزه میکرد ، که سر انجام صدای اذان مسجد بلند شد،درست در آن سمت خیابان مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش میرفتند.چقدر دلم میخواست برای نماز جماعت به مسجد بروم،ولی ملاحظه مجید را میکردم که، در این چند ماه زندگی مشترک ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم .
هرچند پیش از ازدواج با من، دو باری با عبد اللّه به مساجد اهل سنت رفته بود . ولی باز از اینک حرفی بزنم اِبا میکردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید :
«الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟»
و پیش ازآنکه من پاسخی بدهم ، با چشمانش ، مسجد سیمانی سفید رنگ را آن سوی . خیابان نشانه رفت و ادامه داد:
«یعنی میشه باهاش رفت مسجد ؟ خیلی آبرو ریزی نیست؟»
و من باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نمازمغرب به مسجد اهل تسنن بیاید .با لحن لبریز از تردید پاسخ دادم :
«مجید این مسجد سنی هاست!.»
و او همچنان که شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسی :
«یعنی من رو راه نمیدن؟»
ومن که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم ، با خوشحالی پاسخ دادم :
« چرا فقط تعجب کردم.! »
و فکری به ذهنم رسیدکه به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم :
« آخه اینجا مُهر نداره !»
به آرامی میخندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت :
« مُهر همراهمه الهه جان !»
وهرچه به مسجد نزدیک تر میشدیم ، ذهن من بیشتر مشوش میشد که.گفتم :
« اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن . نماز عشاء رو بعدا میخونن. »
به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد:
«الهه جان!من الان نُه ماهه که دارم با یک دختر سنی زندگی میکنم ، چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!!خب وقتی اونا نماز مغرب و خوندن ، من نماز عشاء رو فرادی میخونم، تازه دفعه اولم که نیس قبلا هم اینجا اومدم .»
به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد:
« مراقب خودت باش الهه جان ! هم مراقب خودت ، هم مراقب حوریه !.»
و با دل هایی که بعد از این همه همراهی ، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز ، بی قراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسره به وضوخانه رفتم .
@rahpouyan_nasle_panjom