eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
547 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه برافراشته بودم به ارامی خندید و با مهربانی پاسخ داد:« نه الهه جان .برای چی ما باید به هم دروغ بگیم؟خوب تو حرف علمای سنی رو قبول داری منم حرف علمای شیعه رو قبول دارم.همه ما هم از امت همین پیامبر(صلی الله علیه واله)هستیم. حالا سر یه سری مسایل یه کم اختلاف نظر داریم.همین .» و من که نمی خواستم بحث در همین نقطه مبهم تمام شود با لحنی قاطعانه پاسخ دادم:« خب باید تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه.باید دید کدوم طرف درست میگه.» که هرچند می دانستم حق با علمای اهل تسنن است اما می خواستم بحث را با همین موضع بی طرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده بودم و هر چند میتوانستم همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرمشبیه ناله شده بود، ادامه دادم:« باید روی دلیل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا بالاخره بفهمیم چه کاری درسته!» که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد:« الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ سفید شده!» سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمیتوانم رو پا بایستم و کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید:« الهه! حالت خوبه؟» و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب پاسخ دادم:« خوبم!» با همه علاقه‌ای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشورهای که به جانش افتاده بود، گفت:« همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم.» و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آن طرفتر، فضای پیاده رو را ُپر کرده و دلم را ُبرده بود که آهسته صدایش کردم:« مجید!» هنوز از پل روی جوی کنار خیابان ردنشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: «خیلی ضعف کردم...» @rahpouyan_nasle_panjom