🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت172
بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم:
«نوریه از خدا می خواد که منم از اونجا برم تا برای ِخودش پادشاهی کنه!!!"
عبدالله به میان حرفم آمدوهشدار داد:
ا
"شتباه می کنی الهه! تو فقط داری خودت رو
عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!»
سپس اتومبیل را روشن کرد و همان طور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد:
«اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همهمون دور هم جمع می شدیم.
نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلا پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی ازما نمیکنه. اینم از حال و روز تو!»
و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک های نسبتا درشت رگبار و باران، شیشه ماشین را حسابی گِل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم:
«عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا
کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!»
و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد وخشکش آب پاکی راروی دستم ریخت:
«الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا حاضره همه زندگیش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!»
و بعد مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
«راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد.»
از اینکه برادرم برایم هدیه ای خریده، در اوج ناراحتی،باذوق داشبورد را باز کردم که یک پیراهن کودکانه قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد.
پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد...
@rahpouyan_nasle_panjom