🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت174
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل
ًتقریباکامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی. ظرف غذای کودک،همه وسایل را سر حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشهاتاقش چیده بودم.
پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی
پوشانده بودم که ُپر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیت های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتا زیاد خانه و و یزیت های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می کردم، می خرید که می خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی می رفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمی کرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک می دیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر می گفت ضعف بدن و فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت
می کند، ولی باز هم خدا را شکر می کردم و به همه این درد و رنج ها راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود.
نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس می زدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم.
در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش می خواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت:
"چه بوی خوبی میاد!"
و من حتی تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بی حوصلگی منتظر ماندم تا کارش را
بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت:
"اومدم باهات صحبت کنم. آخه
عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر رفته!"
@rahpouyan_nasle_panjom