eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
528 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ نه می توانستم کاری بکنم، نه می شد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سر هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش می کردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: "این حرم رو ما با اشک چشممون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع می کنیم!" و شاید نمی دید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینه اش سنگینی می کرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: "بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو می کنن، باید از بین بره! اون جایی توکه باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اون وقت سربچه وهابی رو به این چیزها گرم م یکنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!" و باید باور می کردم مجید همه حرف های نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن می ترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!" و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی می کنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر میدونی!" که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش می خواست این نشان افتخار را که ماه ها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای شهادت داد: "خیلی از شیعه می ترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!" و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه ِ انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو سرت خراب نکردم!" و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های دیوانه وارش را می شنیدم که به من و مجید ناسزا می گفت و برایمان خط و نشان های آنچنانی می کشید... @rahpouyan_nasle_panjom