🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت180
سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد:
"اونروزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم می کردی!"
که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد:
"الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر
تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمی دونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! نمیدونی این حرم ها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی..."
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد:
"آروم باش الهه!"
و چطور می توانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کی با لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده جواب پس می داد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد.
تصور اینکه الان به پدر چه می گویند و چه حکمی برایش صادر می کنند، نه تنها در ودیوار قلبم که جریان خون در رگ هایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه می گویند. گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه نوریه بلند می شد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان می شنیدم که به مجید فحش های رکیک می داد و با حالتی درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی می کرد که بالاخره سر و
صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرِم مخصوصا با صدای بلند اتمامحجت کرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد:
"عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!"
و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش
می زد که به چه بهایی این طور خود را خوار این وهابی های افراطی می کند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمی داد و همچنان می تازید:
@rahpouyan_nasle_panjom