🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت183
نه ضجه های مظلومانه ام دل پدر را نرم می کرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی می رسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که برخیزم و از
شوهرم حمایت کنم...
پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود ، به جان جهیزیه ام افتاده و هر چه به دستش می رسید ، به کف اتاق می کوبید. سرویس کریستال داخل بوفه ، قاب های آویخته به دیوار ، گلدان های کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا
ُ رد شدن این همه چینی و شیشه و نعره های پدر، پرده گوشم را پاره می کرد.
دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بی توجه به حال خودم ، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندم گونش از خون پیشانی شکسته اش رنگین شده بود و لب و دهانش از خونابه پر شده بود و باز برای من بیقراری می کرد ، که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد ؛
پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و این بار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه ، او را به سمت در می کشید و همچنان زبانش به فحاشی می چرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید:
«مگه نمی بینی الهه چه وضعی داره؟!!!»
و خواست باز به سمت من بیاید که پدر
نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده ،که به التماس افتادم: «مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا می کشتت...»
پیش از آنکه ناله های من به خرج مجید برود ، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پر قدرتش قفل کرد .
ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سر همسر یا پدرم بیاید...
که ناله ام به هق هق گریه بلند شد:
«مجید تو رو خدا برو... »
می دیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش می جوشد و می دانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند ، شعله خشمش فروکش نمی کند و نمی خواستم پایان این کابوس ، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از
سنگینی قفسه سینه ام نفسم بند آمده بود ، ضجه می زدم:
«مجید اگه منو دوست داری ، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...»
که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد.
شاید سیلاب گریه هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر
مقاومتی نمی کرد و من هم می خواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه های عاشقانه ام صدایش زدم:
«مجید! من خوبم ، من آرومم! تو برو...»
و دیگر صدایش را نمی شنیدم و فقط چشمان نگرانش را می دیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دست های سنگین پدر از در بیرون رفت...
@rahpouyan_nasle_panjom