🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت184
فقط خدا را صدا می زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود ؛ که آخرین تصویر مانده از
صورت زیبایش در ذهنم ، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود.
همچنان فریاد ناسزاهای پدر را می شنیدم که مجید را از پله ها پایین می فرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمی کرد، آرام نمی گرفت که تا پشت در حیاط هتاکی می کرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و می شنیدم مجید مدام سفارش می کرد:
«الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...»
و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد.
شاید اگر مجید می دانست چنین می شود ، هرگز تنهایم نمی گذاشت و البته باورش نمی شد که
پدری بخاطر عشق زنی ، نسبت به دختر باردارش این همه بی رحم باشد!
گوشه اتاق پذیرایی ، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خورد شده. ، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش میلرزید که ...:
هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد.
از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه می کشید ، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا می خواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدم هایی که انگار در زمین فرو می رفت، به سمتم می آمد و نعره می کشید:
« بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکشمت...
و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم ، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده می شد...
@rahpouyan_nasle_panjom