eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
528 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت184 فقط خدا را صدا می زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه
🌀 ❤️ ✳️ فقط پشتم را به دیوار فشار می دادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم . خدا می داند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمی کردم و هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن...» شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد می کوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت در حیاط پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیداد های پدر و گریه های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط می کوبید و به اسم صدایم می زد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله های من ترسیده بود که بلایی سر کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید می خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند و پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتیم را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خرد شدن موبایل ، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود و باز به در می کوبید و با بی تابی صدایم می کرد. پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می پاشید، بر سرم فریاد زد: « آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی ، این پسره بیشرف هم می بینی! طلاق می گیری، انقدر می شینی گوشه این خونه تا بپوسی!!! و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی کسی گریه می کردم و زیر لب خدا را صدا می زدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند. تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کندم و با قدم های بی رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می کشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت... @rahpouyan_nasle_panjom