✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت201 حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانهام قاطعانه اعت
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت202
دل او هم آنقدر عاشق الههاش بود که به این سادگی فریب خوشزبانیهایم را نخورَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانه بپردازد:
«میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!» از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت:
«الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی...» و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت:
«ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگیام نباشه!» و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید.
سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: «بابا خونهاس؟»
با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم:
«نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته.» سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم:
«هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!» ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد:
«حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!» ساعتی میشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه میخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم:
«باشه! شب بخیر...» که دستپاچه به میان حرفم داد:
«من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!» از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمیآمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم:
«خُب گفتم خستهای. زودتر بخوابی.» در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد:
«خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!» قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خندهاش گوشم را پُر کرد:
«آهان! خوبه! همینجا وایسا!» نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد:
«اینجا الهه جان! من اینجام!» همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخههای تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.
در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست:
«الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!»
@rahpouyan_nasle_panjom