eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
541 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت204 عبدالله نمی‌فهمید و شاید نمی‌توانست بفهمد که من چطور از جا
🌀 ❤️ ✳️ کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر می‌داشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجاده‌ام نشستم. حالا این فرصت چند دقیقه‌ای نماز، چه مجال خوبی بود تا با خدا دردِ دل کنم و همه رنج‌های زندگی‌ام را به پای محبت بی‌کرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمی‌رسید و نمی‌دانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعه‌گری‌اش خارج می‌شد و نه پدر از خر شیطان پایین می‌آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخم‌های مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی‌هیچ مقدمه و ملاحظه‌ای به قلب عاشقش تاختم: «چی کار می‌کنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!» و او هنوز در کوچه پس کوچه‌های دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بی‌رحمانه‌ام، با نگرانی پرسید: «چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. می‌خواستم دیگه راه بیفتم بیام...» و من دیگر حوصله ناز و کرشمه‌های عاشقانه را نداشتم که بی‌توجه به آنچه می‌گفت، شمشیرم را از رو کشیدم: «مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!» نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگی‌اش، اینهمه بد خلق و تنگ حوصله شده که باز هم با دلشوره‌ای که به جانش افتاده بود، پرسید: «چی شده الهه جان؟» و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه‌ام را آغاز کنم: «مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که می‌خوای چی کار کنی؟ من خونواده‌ام رو ترک نمی‌کنم، تو چی کار می‌کنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول می‌کنی یا نه؟» و خدا می‌داند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمی‌فهمید من چه می‌گویم که مات و مبهوتِ حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید: «یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی...» و نمی‌دانست بر دل من چه گذشته که اینهمه سخت و سنگ شده که گریه امانم را بُرید و با بی‌قراری ضجه زدم: «تو اصلاً می‌دونی چی به سرِ من اومده؟!!! اصلاً از حال من خبر داری؟!!! می‌دونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! می‌دونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا می‌کنه و تهدیدم می‌کنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!!» و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه‌اش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبان‌هایم به خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: «می‌دونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!! می‌دونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟!!!» گوشم به قدری از هجوم گریه‌هایم پُر شده بود که دیگر نمی‌فهمیدم با رعشه‌ای که به صدای مردانه‌اش افتاده، چه می‌گوید که نه تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط می‌خواستم زندگی‌ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمی‌رسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: «مجید! یا سُنی میشی و برمی‌گردی یا ازت طلاق می‌گیرم...» و گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری بَد شده بود که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه‌ای دست بردار نبود و از تماس‌های پی‌در‌پی‌اش، گوشی بین انگشتانم مدام می‌لرزید و من دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش خجالت می‌کشیدم... @rahpouyan_nasle_panjom