✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت210 از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت211
فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد:
«داری چی کار میکنی؟!!!» با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید:
«میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!»
و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی خودش نمیآورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم پیاله شدن با این جماعت بیایمان، همه سرمایه مسلمانیاش را به تاراج داده بود.
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار میکردم.
همه بدنم در آغوش عبدالله میلرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم:
«الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟» کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید:
«چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟» و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا میکردم که از نقشه بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمیآمد، زمزمه کردم:
«من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟» و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد:
«یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!» ولی مثل اینکه دلش نیاید بیآنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبتزدهام خیره شد و در نهایت بیرحمی تهدیدم کرد:
«یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!» و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذرهای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید:
«بابا چی شده؟» و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید:
«به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!» و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد:
«جانم الهه؟» از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفههای خیسم، ناله زدم:
«کجایی مجید؟» و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد:
«من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام.»
@rahpouyan_nasle_panjom