🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت216
هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخوردهای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد:
«چند ساعته چیزی نخوردی؟» مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کردهام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم:
«از دیروز» و پرستار همانطور که مایع درون سِرُم را تنظیم میکرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد:
«اگه میخوای بچهات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو سقطش کن!» مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا پرستار همچنان توبیخم کند:
«آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!» سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد:
«چه شوهری هستی که زن حاملهات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچهات سالم به دنیا بیاد؟» و تا دستگاه فشار خون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد:
«حاشا به غیرتت!» و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت:
«این صورت هم تو براش درست کردی؟ میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو جنین میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچهات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچهات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!» و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد:
«من نمیدونم اینا برای چی بچهدار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچهان! اول زن شون رو کتک میزنن، بعد میارنش دکتر!» با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا میآمد، سؤال کرد:
«الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟» نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم:
«چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟» که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد:
«مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!» که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت.
خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سِرُم خالیام، لبخندی زد و پرسید:
«بهتری؟» که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد:
«خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!»
@rahpouyan_nasle_panjom