🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت224
_الهه! دیگه کوتاه نمیام! جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم!»
حالا نوبت من بود که با ظرافت زنانهام، مقاومت مردانهاش را محکوم کنم: 😌
«یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چی التماست میکنم، برات مهم نیس؟»
و دستانش را رها کردم که خدا میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان غیظ و غضب پدر دورش کنم که خودش دستانش را پیش آورد و با لحنی مهربان❤️ پاسخ داد:
«الهه جان! بحث پول نیس!
بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن! چون من شیعهام و اونا شیعه رو کافر میدونن؟!!!
الهه! اینا همونایی هستن که تو سوریه زن و بچه رو زنده زنده آتیش میزنن! 🔥
اینا حتی به سُنیها هم رحم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و تو رو هم میکشتن!
اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! 🇺🇸
حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونوادهها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن!
اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم ؟ »😡
- مجید! منم حرفهای تو رو قبول دارم! منم از اینا متنفرم!
ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته!
مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!»
@rahpouyan_nasle_panjom