✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت224 _الهه! دیگه کوتاه نمیام! جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت225
_الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن!
_ناقابله الهه جان! میخواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!😊
الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟👩
و من همانطور که بغضم را فرو میدادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانهای برایم هدیه خریده که خودش با شوخطبعی به زبان آمد:
_همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!😪
به خاطر آوردم امشب سالگرد عقدمان است.💑
بلاخره صورتم به خندهای بیرنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشیام بهانه آوردم:
_از صبح یادم بود، الان یه دفعه یادم رفت! 😌
از لحن کودکانهام هر دو به خنده افتادیم. جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگینهای پُر زرق و برق، مثل ستاره میدرخشید.💍
_ممنونم مجید جان! خیلی نازه!😍
و او از جایش بلند شد و با گفتن «قابل تو رو نداره عزیزم!» به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد:
_بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!😋
سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقهای پیچید و دلم را خالی کرد.🎆
مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به
خنده باز شد و همچنانکه در را باز میکرد، مژده داد:
_عبداللهِ! 👨
از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به استقبالش رفتم.
هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم...
@rahpouyan_nasle_panjom