🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت226
_چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟🏠
_یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم.🚶
_برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟💵
گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم:
_چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟😓
و مجید با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد:
_آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت میکنم.🌴
_یعنی چی مجید؟!!! تو نمیفهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا منتظر یه بهانهاس تا عقدهاش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!😓
میخوای من رو عذاب بدی؟!!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این خونه رو نمیخوام! من میرم کنار خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم!😔
خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریههایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریههای غریبانهام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد🏃
_مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!😞
مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداریام داد:
_برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معاملهای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونهاش رو پس گرفت، منم میخوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر میترسی؟
_مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟😕
عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن «به خدا توکل کن عزیزم!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت...
@rahpouyan_nasle_panjom