✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت228 _من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که کوتاه بیاد. با زبون
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت229
دیگر به حال خودم نبودم😓 و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد: «الهه! الهه!»
و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم.
در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم، دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، تا بالاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد: «نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم! »
و دستش را روی دیوار کشید و چراغ💡 را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش میلرزد.
همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم: «مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!🔪» چشمانش از غصه حال خرابم به خون نشست و جواب داد:
«خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیست.»
تکرار کردم: «نه، همینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن!»
و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و همچنان برایش میگفتم: «مجید همه شون شمشیر🗡 داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن🔪👼!»
دستانم به قدری میلرزید که نمیتوانستم لیوان آب را نگه دارم.
و شاید طاقت نداشت بیش از این اشکهایم را ببیند و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: «باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم!»❤️
@rahpouyan_nasle_panjom