eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
534 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
‌🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت241 چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخ
‌🌀 ❤️ ✳️ چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی‌اش⚽️ بازی می‌کرد، به سمت‌مان دوید و با شور و انرژی همیشگی‌اش سلام کرد. صورت تپل و سبزه‌اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی‌اش، عرق پایین می‌رفت.💦 با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگ‌ها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد: _الهه خانم! داداشتون اومده، دمِ در منتظره!😃 با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد😎: «من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!» مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان‌نوازی‌اش را داد: _دمِت گرم علی جان!😉 و او با گفتن «چاکریم!» دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد. مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: _الهه جان! غصه نخور! اگه می‌خوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند!😊 من نمی‌خواستم عبدالله اشک‌هایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم.😪 عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمت‌مان آمد.🚶 هر چند سعی می‌کردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: «چی شده الهه؟»😕 مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: _چیزی نیس! یه خورده خسته شده! وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت می‌کردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: _چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی!❌ شاید عقده‌ای که از وضعیت خطرناک بارداری‌ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «گرفتار بودم.»😔 همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: «چیزی شده؟بابا طوریش شده؟»🙄 _بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو می‌کنه!😏 خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟😒 از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و می‌خواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: _چی کار می‌کنی؟ ما رو نمی‌بینی، خوش میگذره؟ @rahpouyan_nasle_panjom