✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت281 _حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو می
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت282
به قدری ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و طولانی را با اینهمه پریشانی😣 سپری کنم که از جا پریدم.
چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابر مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: «بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!»😭
از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه⚖ جدیدم بروم.
مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالم آمد🏃 و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.🚪
خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان.😇
_شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!😉
_حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!😔🙏
_بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!
مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم.😳
اصرار میکرد تا ذرهای آب🍶 بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریههای مظلومانهام😢 با صدایی لرزان شروع کردم:
_من وهابی نیستم، من سُنی ام👳! خونوادهام همه اهل سنت هستن.
فقط بابام... اونم سُنی بود...😞 ولی مجید شیعهاس.
یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم.
ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...😔
همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و شرح اتفاقاتی که افتاده بود را گفتم.🗣
مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد:
_الهه! دیگه بسه!😖
ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:
_بذار بگه، دلش سبک شه!
بگو بابا جون!😉
با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیهالسلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم...😔
مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم:
_من وهابی نیستم، من سُنیام😭! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم😓! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچهام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...😖
@rahpouyan_nasle_panjom